سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

حرفهای مادری با دختری

عزیزتر از جانم سانای همیشه  وبلاگهای مادرانی را می خوانم که برای فرزندانشان نوشتن که چقد دوستشان دارن و امید زندگی وعشق شان هستن و بدون آنان می میرن.  این حس مشترک همه مادران هست که غریزی است . اما تنها نکته ای که من اصلا در خواندن خاطرات مشاهده نکردم مشکلاتشان با فرزندانشان است .نمی دانم آیا آنان مشکلی با فرزند خود ندارند و یا اینکه به قول یکی از دوستان با لباس پلو خوری می یان اینجا و یا اینکه، دوست دارن فقط  از شیرین کاریها و خوبیهای فرزندشان بنویسند. زیبای من ، ولی من و تو بعضا باهم  مشکل داریم حالا نمی دانم مشکل از کداممان هست. اعتراف کنم که با خواندن بیشتر خاطرات به حال مادران...
7 تير 1392

شب چهارشنبه سوری و شب عید

دخترکم عمر سال 91 هم به پایان رسید آنچه از سال 91 باید در تقویم زندگی تو نوشته شود وارد شدنت به اجتماع بود عزیزم حتما تو در آینده خاطرات زیادی از مهد رفتن خواهی داشت خاطرات شیرینی که سعی کردم با نوشتن شان برایت ماندگار کنم .این روزا خیلی می پرسی که از زمان بچگی من چی نگهداشتید و این سوال تو، مرا مصمم کرده تا بیشتر برایت نگارم . گل همیشه بهار من، هر چند که این پست را در روزهای آخر اولین  ماه بهار دل انگیز  برایت می نویسم ولی مربوط به آخرین شب چهارشنبه سال گذشته هست .چهارشنبه سوری برای همه ما یاد آور خاطرات شیرین زیادی است به خصوص هم که آخرین شب چهارشنبه 91 مصادف بود با 29 اسفند یعنی شب عید یا به زبان خودمون "بایرام آخشامی" .برای...
26 فروردين 1392

بوی عید

بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی رنگی بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ با اینا زسمتون و سر میکنم با اینا خستگی مو در میکنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب با اینا زمستون و سر میکنم با اینا خستگی مو در میکنم فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه شوق یک خیز بلند از روی بته های نور برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اینا زمستون و سر میکنم با اینا خستگی مو در میکنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس ناتموم گذوشتن جریمه های عید مدرسه بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب با اینا زمستون و سر میکنم با اینا خستگی مو در میکنم بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری شب ...
27 اسفند 1391

یک روز زمستانی

 امروز فقط دو هفته تا بهار مونده ولی ما شاهد یه روز کاملا زمستانی هستیم برف وبوران همه شهر را گرفته و به خاطر همین برف وکولاک مهد هم نرفتی و در منزل ماندی . بارش برف هم باعث شد من هم همت کنم وعکسهای روز جمعه ١٢ اسفند را آپلود کنم. دامنه کوه میشو دستکش های خودت خیس شدند ودستکش های مامان رو دستت کردی. صعود به قله در حال برف بازی تاب بازی در رستوران بین راهی     وجاده مه آلود.   ...
16 اسفند 1391

حس استقلال

زمانی که از مهد به خونه برمی گردیم جلوتر از من راه می روی واز من می خواهی با هات حرف نزنم ومردم فکر کنند که تو تنهایی از مهد می یایی این چند مدت که می رفتیم خونه بابا بهروز ینا (مامان صغری  رفته شمال) سر کوچه می ایستادی و من تنهایی وارد منزل می شدم و تو بعد از چند دقیقه می اومدی و مامانم هم باید از پنجره  نگات می کرد تا ببینه که تنهایی و بعد با تعجب می گفت سانای خودت  تنهایی اومدی وتو هم با قیافه جدی می گی آره با تاکسی اومدم . در یکی از این روزها هم که حس استقلال در وجودت جوانه زده بود خواهش کردی که اجازه بدم خودت تنهایی داخل سوپر مارکت محله بری و لواشک بخری و خودم  هم جلوی دید نباشم تا صاحب ...
9 اسفند 1391

هم کارگردان و هم بازیگر

این روزها علاوه بر قایم موشک بازی بیشتر دوست داری بازی شاگرد و معلم را انجام دهی اونروز باهم بازی کردیم نمیدونی  چقد لذت بردم تو معلم بودی و من شاگرد و تقلیدت از مربی های مهدت بود . قبل از بازی برایم شرح دادی که چه باید بکنم .عین حرفای تو را باید بزنم وکارهایی که گفتی را انجام بدهم وگرنه بازی کات می شود . پرده اول  : من بر روی صندلی نشستم  وتو از در کلاس وارد می شی با گفتن برپا از جایم بلند می شم و تو سلام می کنی ومن برجا می دهم و می شینم بعد از احوال پرسی می گی که دفتر نقاشی ام را باز کنم و بر روی وایت برد کوه را نقاشی می کنی و من هم باید بکشم . پرده دوم : این بار نقش مربی زبان را بازی می کنی .وارد کل...
9 اسفند 1391

سانای و بچه هاش

 هر وقت بخوایم جایی بریم باید با خودت چند تا عروسک واسباب بازی ببری حتی وقتی هم می خوایم از مهد بریم خونه بابا بهروزینا ،عروسکاتو با خودت میبری مهد تا از اونجا ببریشون. چند بار هم به خاطر اینکه اسباب بازی همرات نیست نرفتی خونشون یا اینکه خواستی اول بریم خونمون اسباب بازی برداری بعد بریم .عادت کرده بودی مهد رفتنی هم با خودت  عروسک می بردی تابا بچه ها بازی کنی که با تذکر مربی تون دیگه مهد چیزی نمی بری . چندتا عروسک بردی خونه بابا بهروز ینا چون قراره باز از مهدبری اونجا با خودت برنگردوندی خونه . جلوی پنجره چیدی و خواستی یه عکس دسته جمعی با بچه هات بگیرم ! وعکست را داخل قلب توی وب بزارم .   ...
9 اسفند 1391

شرح حال این روزها

عزیز جان سانای: این روزا بر خلاف قبل دوست داری همش  ازت عکس وبخصوص فیلم بگیریم . چند روز پیش می خواستی چایی بخوری استکانت کثیف بود خواستم بشورم از دستم گرفتی که بده من  بشورم و خواستی ضمن شستن ازت فیلم بگیرم مثل برنامه های آموزشی تلویزیون توضیح می دادی که چطوری باید شست . علاقه زیادی به جمع کردن تخم گل ها داری همیشه موقع برگشتن از مهد کودک میوه درختای چنار که افتادن زمین را برمی داری و پر پر شون می کنی که مثل تخم گلها بشه و میبری برای مامانم که بیا بکار . دیروز ظهر هم چند تا توی جیب پالتوت داشتی وگفتی می خوای توی گلدون بکاری  و فیلم بگیرم و باز مثلا برای بچه های توی خونه توضیح می دادی که داری چیکار می کنی...
1 اسفند 1391