سانای در این روزها
دخترم سانای جمعه ٦ آبان از خواب بیدارشدیم دیدیم اولین برف پاییزی بر زمین نشسته.از پنجره اتاق که نگاه کنی کوه میشو را می بینی که کلاه سفیدی از برف بر سرش گذاشته.
دخترم سانای دیگه بزرگ شدی سفره را خودت پهن می کنی ووسایل هاشو می چینی .
یه پازل برات خریدم نقشه ایران عزیزمان هست .قصدم از خریدش این بود که نقشه را یادت بدم الان دریاها رو برام نشون میدی اسم بعضی از استان ها رو با مرکزشون را میدونی وبرام نشون می دی از جمله آذربایجان شرقی - تهران - البرز - گیلان - خراسان
عزیزم یه قیمی (game)هست با نام farmerخیلی بهش علاقه داری بابابات باهم بازی می کنید هی به بابات می گی برام مرغ بخر بز بخر سبزه بکار(اینا کارهایست که در آن بازی انجام میدن)
حروف انگلیسی را بلدی بگی.
ساعت رو یاد گرفتی بخونی .
به شماره گرفتن خیلی علاقه داری به هر جا بخوام زنگ بزنم می گی بگو من بگیرم . شماره بابا رو می خواستم بگیرم گفتم حافظه گوشی را بزن خودش می گیره گفتی نه بگو من بگیرم من علاقه دارم که خودم بگیرم از دیروز هم شماره خونه بابا بهروز را حفظ کردی از صبح چندین بار زنگ زدی.