سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

یک روز از زندگی روز مره

1390/7/26 14:56
961 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز صبح قبل از اینکه بابات بره سرکار بیدار شدی  معمولا تا از خواب بیدار می شی شیر می خوای ولی امروز چای  شیرین  خواستی (آخه چای شیرین خیلی دوست داری) کتری را گذاشتم جوش بیاد و در این مدت هم خودم  مشغول پخت ناهار شدم .تا چایی آماده بشه خوابت برد آرام از خواب ناز بیدارت کردم وچای شیرین با کیک برات آوردم چای را خوردی وکیک را نه، دوباره یه چای دیگه خواستی ساعت هفت وربع بود  پرسیدم می خوای بخوابی ؟گفتی نه پایین می رم. لباساتو عوض کردو وموهاتو شونه زدم ساعت را نشانت دادم گفتم سانای اون عقربه بزرگه رو می بینی اون وقتی برسه به ٦ من باید برم همش به ساعت نگاه می کردی ومی گفتی مامان یه ذره حرکت کرد مامان زود باش کم مونده به ٦ برسه باهم به پایین رفتیم، آقاجان صدای تو رو از پله ها شنید امد استقبالت  .بوسیدمت می خواستم خداحافظی کنم گفتی مامان گوشت را بیار آرام چند بار چیزی گفتی نشنیدم آقاجان گفت من  میرم تو حرفت را راحت بگو کفشهای قرمزت را که بابات تازه خریده وخیلی دوستش داری رو زمین بود آروم گفتی اونا بزار تو جا کفشی . اونا رو برداشتم وتو با خیال راحت رفتی داخل .

   موقع ظهر که خانه آمدم  مثل همیشه زنگ زدم تا بدوی بیای در را باز کنی .همین که صدای زنگ را شنیدی از داخل با صدای بلند و کشیده گفتی بله . گفتم سانای منم بدو بیا در رو باز کن . در را باز کردی طبق معمول پشت در قایم شدی .آمدم داخل گفتم در را کی باز کرد خود به خود باز شد ؟. تو هم از پشت در باصدای بلند خندیدی  سانای گلم باورت شد که من فکر کردم در خودش باز شده  عزیزکم آمدی بغلم وسوال کردی که میز وصندلی خریدی .آخه چند وقت پیش  دست دختر همسایه میز وصندلی دیدی  واز من هم می خوای برات بخرم عزیزم من هم از  بیشتراسباب بازی فروشی های شهر پرسیدم نداشتن  .بستی سوتی خواستی بخوری مخالفت کردم که اونوقت نمی تونی ناهار بخوری قول دادی که ناهار بخوری من هم بهت بستنی دادم . رفتم آشپزخانه مشغول گرم کردن ناهار شدم تلویزیون را روشن کردی وگفتی مامان مثل اینکه داره ستایش را نشون میده گفتم دخترم امروز دوشنبه هست ،ستایش را جمعه شبا نشون می ده .مشغول تماشای تلویزیون شدی عزیز من سانای، چند وقته خودت سی دی های کارتون را در داخل ضبط قرار می دی وتلویزیون را تنظیم می کنی البته توی خونه بابا بهروز از پارسال یا قبل از آن خودت اینکار را می کردی ولی ضبط خودمون سه دیسکه هست وکار کردن با اون یه ذره مشکله نسبت به تک دیسکه . من هم چون کار خاصی نداشتم رفتم سراغ کامپیوتر ،آخه اوقات فراغت من در خانه با کامپیوتر واینترنت  پر می شه برعکس بیشتر خانمها که فیلم تماشا می کنند.یه عکس ازت گرفته بودم می خواستم اونو بردارم ،داخل پوشه عکسات رفتم اونجا نبود مودم را روشن کردم وبه خانه مجازیت اومدم تو  هم بلند شدی اومدی کنارم نشستی بالای صفحه مدیریت وبلاگ عکس یه نی نی وبلاگی بود  ازم پرسیدی این کیه گفتم نمی دونم گقتی آخه تو اسم همه اینا رو می دونی .  باهات  خیلی تو وبلاگهای دوستان می ریم وبرات  اسمهای بچه ها رو میگم . دو تا صفحه باز کرده بودم صفحه پایینی وبلاگ خودت بود وبالایی وب یکی از دوستان.موس را از دستم گرفتی که خودت نگاه کنی با موس کار کردن را نسبتا بلدی چندین بار توی paint نقاشی کشیدی ویا من نقاشی کشیدم وتو رنگ کردی موس را بردی بالای صفحه و روی کلیک کردی صفحه بالایی که بسته شده وبلاگ خودت نمایان شد خیلی خوشحال شدی گفتی دیدی من بلدم با کامپیوتر کار کنم وبلاگ خودم را باز کردم .شروع کردی با موس  یواش یواش به پایین صفحه اومدن ،مشغول تماشای عکسایت شدی  .شمعی که به شکل 4 هست را در پست "تولدت مبارک "دیدی وپرسیدی این شمع مال کیه؟ گفتم مال تو عزیزم. خیلی خوشحال شدی معلوم بود که خیلی خوشت اومد وگفتی می خوام فوت کنم  .به قسمت پایین سمت چپ که پرچم کشورها هست برای ترجمه  وبلاگ به زبان خودشون رفتی  یکی یکی روی هر پرچم کلیک می کردی وبا هر کیلک هم می گفتی بزا رو ی این پرچم هم کلیک کنم .به آخر صفحه رسیدی صفحه بعدی را نشونت دادم کلیک کردی وبه اون صفحه هم رفتی وگشت وگذار کردی. عزیز 4ساله و8 روزه من دیگه بزرگ شدی امروز خودت تو وبت گشتی با دیدن عکسهای زمان بچگیت می گفتی مامان من بچه بودنی خوشگل بودم ها. من هم  بوست  کردم وگفتم تو الان هم با اون چشمای سیاهت خوشگلی عزیزم. ناهارت را هم در حال تماشای وبت بهت دادم ومثل صبح ساعت را نشان دادم که باید برم عزیزم گفتی مامان فقط یه بار قایم موشک بازی کنیم برو ،چشماموبستم رفتی داخل چادرت (خانه ات که به شکل چادر هست)قایم شدی پیدات کردم یه بار هم تو چشمات را بستی ومن قایم شدم قرار براین شد که تو نقاشی بکشی من برم دانشکده عصر که برگشتم باهم بازی کنیم و هم اینکه خواندن ساعت را یادت بدم .

سانای جان به امید فرداهای بهتر

دوستت دارم

نایت اسکین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

عمو روحانی
25 مهر 90 16:09
سلام .ماشالله .خدا براتون حفظ کنه
مامان اسراواسما
26 مهر 90 0:11
خسته نباشی عزیزم
مامان پریاگلی
26 مهر 90 0:13
ماشاالله هزار ماشاالله دخترمون برا خودش خانومی شده قربونت برم می بوسمت
مامان پریسا
26 مهر 90 9:48
خسته نباشی گلم. هم خودت هم سانای عزیز.
مامان نیایش (کتاب آفرینش)
26 مهر 90 10:58
سانای جونم دوستت داریم .
بوس بوس بوس ....


مامان ساينا
27 مهر 90 7:25
خدا حفظش كنه خانمي رو .ماشا... واسه خودش خانمي شده
مامان رها
28 مهر 90 9:42
سلام عزیزم خیلی برام جالب بود که سانای خودش وبلاگش رو میبینه کی میشه رهای من هم خودش تو وبلاگش یه چرخی بزنه
مامان اسراواسما
28 مهر 90 20:42
سلام گلم !منم بالاخره به روز شدم
مامان علی
28 مهر 90 22:28
سلام با اجازه لینکتون کردم
مامان ماهان عشق
29 مهر 90 9:45
عاشقانه هاتون مستدام.سانای جون دوستت دارم.
مامان نازنین زهرا
29 مهر 90 15:30
خدا قوت عزیزم سانای گل رو از طرف من ببوس
مامان نیایش
30 مهر 90 9:26
سلام خانومی ان شا الله سانای جونم زودتر خوب بشه خیلی سخته واقعا الهی هیچ بچه ای مریض نشه نیایش که منو خیلی عذاب داد آخه دارو هم نمیخورد برای سانای گلم خوب شی الهی زودتر
مامان پریسا
30 مهر 90 11:07
سلام مامان سانای جون. بیا به روز هستم.
مامان ریحانا
30 مهر 90 12:49
خدا برات نگهش داره
مامان ریحانا
30 مهر 90 12:50
خدا برات نگهش داره
بهار(مامانی شهراد)
1 آبان 90 14:21
سلام گلم آپم به خونه منم بیا__̴ı̴̴̡̡̡ ̡͌l̡̡̡ ̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡l_ ̡͌l̡̡̡ ̡͌l̡_..
مامان رها
2 آبان 90 12:30
سلام عزیزم قالب جدید مبارک
مامان پریاگلی
3 آبان 90 2:31
از راه دووووووووووووووووووووووووووووووور