خاطره
عزیزکم سانای اینجا خانه مجازی خاطره های توست من هم مطالبی که برات می نویسم کارهایست که انجام می دهی وبرای من خیلی مهم وشیرین هستند. می نویسم تا همواره زمان کودکیت جلوی چشمت نمایان باشد البته ممکن هست کسی که این را می خواند برایش جالب نباشد ولی مادرانی که کودکی هم سن وسال تو دارند حال مرا بهتر درک می کنند.
سانای جان دیشب تلویزیون تماشا میکردیم خوابت می اومد می گفتی :
نمی خواهم بخوابم میخواستی رنگ آمیزی ناتمامت را رنگ کنی .
آرام اومدی کنار پدرت وگفتی:
می خوام روی زانوت بخوابم .
گفتم :سانای بیا کنار من دراز بکش .
گفتی : نه من بابا رو دوست دارم .
پرسیدم سانای بابا رو از من بیشتر دوست داری ؟
گفتی: آره.
بعد گفتی:
مامان گوشت رابیار میخوام یه چیزی بگم .
آمدم کنارت تا حرفت رابگی .
به بابات گفتی تو گوش نده ها.
بعد آرام توی گوشم گفتی:
مامان تو را هم دوست دارم خودم الکی گفتم .
ولی میدانم دخترم پدرت راخیلی دوست داری بیشتر از همه . ولی آنقدر فهمیده ای که که نمی خواستی با اون حرفت مرا ناراحت کنی . عزیزم در کل وابستگیت به من کمتر از پدرت هست نمی دانم دلیلش از شاغل بودن من هست ویا انجام دادن همه خواسته های حق وناحق تو از جانب پدر . گاهی از این وابسته نبودن خوشحال می شم که در آینده به استقلالت کمک خواهد کرد.،گاهی ناراحت می شم وبه بابات میگم چون تو همه خواسته های سانای را انجام میدهی ومقاومت نشون نمی دی باعث میشه دخترم از من فاصله بگیره واین برای من نگران کننده هست .البته من هم نمیتوانم مثل بابات همه خواسته هات را عملی کنم هر چند پدرت به من می گه که گاهی خیلی سختگیری میکنی ولی عزیزم تو باید یاد بگیری که آدم هر چی رو بخواد که نمیشه .خلاصه عزیزم انشالله به مرور زمان که بزرگ بشی میفهمی که من چی میگم.
دو شب پیش به من گفتی مامان من می خوام توی اتاق خودم رو تخت بخوابم گفتم باشه شب موقع خوابیدن گفتم سانای میخواستی تو اتاقت بخوابی چی شد ؟ گفتی از امشب نگفتم که از فردا شب گفتم .
تا اینکه دیشب موقع خواب رفتی اتاقتت ،گفتی: شب بخیر من اینجا رو تخت می خوابم ،بیا پتو را بکش روم. تعجب کردم یکی از عروسکهات را هم خواستی دادم کنار خوابوندی . به من هم هی می گفتی شما هم چراغ را خاموش کنید زود بخوابید . برات چراغ خواب اوردم گفتی چراغ خواب رخت آویزم را روشن کن اون را هم روشن کردم دیدم جدی جدی می خوایی بخوابی .اطراف تخت حفاظ نداره نگران شدم با خودم گفتم اگه بخوابه مییارم پیش خودم ولی بابات گفت نترس نمی افته طاقت نیاوردم دوباره اومدم اتاق دو طرف تخت که باز بود پتو وبالش گذاشتم وبرگشتم خوابیدم .دلم خیلی گرفت از طرفی خوشحال بودم که دیگه بزرگ شدی خودت خواستی جدا بخوابی واز طرف دیگر کنارم نبودی ناراحت بودم یه لحظه حس مادری که دخترش رو می فرسته خونه بخت بهم دست داد.مادری که از سر و سامان گرفتن دخترش خوشحال هست و از دوریش دلتنگ. .
بار اول صدایم کردی که مامان صدای چی می یاد امدم کنارت گفتم صدایی نبوده شاید از بیرون باشه .
بار دوم صدایم کردی که شیر می خواهم . برایت شیر آوردم بوست کردم وشب بخیر گفتم برگشتم.
بار سوم که صدایم کردی گفتی مامان می خوام بیایم کنار تو بخوابم . من هم امدم روی تخت کنارت دراز کشیدم .
گفتی :مامان مردی که تو فیلم بود الکی اون یکی رو میزد مگه نه ؟ اون فیلمه دیگه راستکی که نیست . صورتش یه چیزی مثل ماسک گذاشته بود.
فهمیدم که تصاویر فیلمهایی که دیدی در ذهنت تداعی شده و تو را ترسانده .
گفتم :آره عزیزم همه اونا فیلم هستند. می خوایی اینجا کنارت باشم گفتی نه می یام پیش تو.
آخرش اتاقت نخوابیدی آمدی کنار من.ایرادی ندارد همین که خودت اراده کردی که اتاقت را جدا کنی مهمه .عزیزم اجباری نیست اختیار دست خودت هست هر وقت برای تنها خوابیدن آمادگی پیدا کردی اتاقت را جدا میکنم .