سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

خاطره

1390/8/29 15:04
797 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیزکم سانای اینجا خانه مجازی خاطره های توست من هم  مطالبی که برات می نویسم کارهایست  که انجام می دهی وبرای من خیلی مهم وشیرین هستند.  می نویسم تا همواره زمان کودکیت جلوی چشمت نمایان باشد البته ممکن هست کسی که این را می خواند برایش جالب نباشد  ولی مادرانی که کودکی هم سن وسال تو دارند حال مرا بهتر درک می کنند.

سانای جان  دیشب تلویزیون تماشا میکردیم خوابت می اومد می گفتی :

نمی خواهم بخوابم میخواستی رنگ آمیزی ناتمامت را  رنگ کنی .

آرام اومدی کنار پدرت وگفتی:

 می خوام روی زانوت بخوابم .

گفتم :سانای بیا کنار من دراز بکش . 

 گفتی : نه من بابا رو دوست دارم .

پرسیدم سانای بابا رو از من بیشتر دوست داری ؟

گفتی: آره.

 بعد گفتی:

 مامان گوشت رابیار میخوام یه چیزی بگم .

آمدم کنارت تا حرفت رابگی .

به بابات گفتی تو گوش نده ها.

 بعد آرام توی گوشم گفتی:

 مامان تو را هم دوست دارم خودم الکی گفتم .

ولی میدانم دخترم پدرت راخیلی دوست داری بیشتر از همه . ولی آنقدر فهمیده ای که  که نمی خواستی با اون حرفت مرا ناراحت کنی . عزیزم در کل وابستگیت به من کمتر از پدرت هست نمی دانم دلیلش از شاغل بودن من هست ویا انجام دادن همه خواسته های حق وناحق تو از جانب پدر . گاهی از این وابسته نبودن خوشحال می شم  که در آینده به استقلالت کمک خواهد کرد.،گاهی ناراحت می شم وبه بابات میگم چون تو همه خواسته های سانای را انجام میدهی ومقاومت نشون نمی دی باعث میشه دخترم از من فاصله بگیره واین برای من نگران کننده هست .البته من هم نمیتوانم مثل بابات همه خواسته هات را عملی کنم هر چند پدرت به من می گه که گاهی خیلی سختگیری میکنی ولی عزیزم تو باید یاد بگیری که آدم هر چی رو بخواد که نمیشه .خلاصه عزیزم انشالله به مرور زمان که بزرگ بشی میفهمی که من چی میگم.

 

دو شب پیش به من گفتی مامان من می خوام توی اتاق خودم رو تخت بخوابم گفتم باشه شب موقع خوابیدن گفتم سانای میخواستی تو اتاقت بخوابی چی شد ؟ گفتی از امشب نگفتم که از فردا شب گفتم .

تا اینکه دیشب موقع خواب رفتی اتاقتت ،گفتی: شب بخیر من اینجا رو تخت می خوابم  ،بیا پتو را بکش روم. تعجب کردم یکی از عروسکهات را هم خواستی دادم کنار خوابوندی . به من هم هی می گفتی شما هم چراغ را خاموش کنید زود بخوابید . برات چراغ خواب اوردم گفتی چراغ خواب رخت آویزم را روشن کن اون  را هم روشن کردم دیدم جدی جدی می خوایی بخوابی .اطراف تخت حفاظ نداره نگران شدم  با خودم گفتم اگه بخوابه مییارم پیش خودم ولی بابات گفت نترس نمی افته طاقت نیاوردم دوباره اومدم اتاق دو طرف تخت که باز بود پتو وبالش گذاشتم وبرگشتم خوابیدم .دلم خیلی گرفت از طرفی خوشحال بودم  که دیگه بزرگ شدی  خودت خواستی جدا بخوابی واز طرف دیگر کنارم نبودی ناراحت بودم یه لحظه حس  مادری که دخترش رو می فرسته خونه بخت بهم دست داد.مادری که از سر و سامان گرفتن دخترش خوشحال هست و از دوریش دلتنگ. .

بار اول صدایم کردی که مامان صدای چی می یاد امدم کنارت گفتم صدایی نبوده شاید از بیرون باشه .

 بار دوم صدایم کردی که شیر می خواهم . برایت شیر آوردم بوست کردم وشب بخیر گفتم برگشتم.

بار سوم که صدایم کردی گفتی مامان می خوام بیایم کنار تو بخوابم . من هم  امدم روی تخت کنارت دراز کشیدم .

گفتی :مامان  مردی که تو فیلم بود الکی اون یکی رو میزد مگه نه ؟ اون فیلمه دیگه راستکی که نیست . صورتش یه چیزی مثل ماسک گذاشته بود.

 فهمیدم که تصاویر فیلمهایی که دیدی در ذهنت تداعی شده و تو را ترسانده .

گفتم :آره عزیزم همه اونا فیلم هستند. می خوایی اینجا کنارت باشم گفتی نه می یام پیش تو.

آخرش اتاقت نخوابیدی آمدی کنار من.ایرادی ندارد همین که خودت اراده کردی که اتاقت را جدا کنی مهمه .عزیزم اجباری نیست اختیار  دست خودت هست هر وقت برای تنها خوابیدن آمادگی پیدا کردی اتاقت را جدا میکنم . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان آرینا
29 آبان 90 19:22
سلام دوست خوبم.سانای عزیز رو از طرف ما ببوس.همیشه خوابهای رنگی ببینی عزیزم.
ریحانه کوچلو
30 آبان 90 11:11
مستقل شدنت مبارک
مامان علی
30 آبان 90 18:24
پیش به سوی استقلال ،سانای جان احساست رو خیلی خوب بیان کردی انقدر که نمی دونم چرا وقتی این پستتت رو خوندم دلم گرفت شایدم دلم یه دختر خواست . ( نگران چی هستی همه دخترا بابایی هستن مامان خانومه نگران)
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
2 آذر 90 6:19
سلام مامانی.دلم گرفت از احساسی که نوشته بودی.درد مشترک مامانای شاغل.به نظرت سود مامانای شاغل برای بچه ها بیشتره یا ضررشون؟بعضی وقتا خیلی عذاب وجدان میاد سراغم.
مامان فاطمه
4 آذر 90 21:29
واقعا دلم گرفت منو برد به آینده با دخترم سخته ولی بهش کمک کن جدا بخوابه مقاله هایی در این زمینه مطالعه کن راههای خوبی پیشنهاد میدن
مامان اسراواسما
5 آذر 90 8:55
میدونی چیه دخترای منم باباشونو بیشتر دوست دارنیعنی اون نه ماه کشک
مامان پریسا
5 آذر 90 18:44
سلام گلم . راست میگی. نمیدونم چرا ولی پریسا هم از همین کوچولویی بیشتر از من به باباش وابستس. خوبه که خودش دوست داره مستقل بشه ها.
معصومه مامان سهند
6 آذر 90 12:29
دخترا بابایی اند، مثل پسرا که مامانی اند قربون این حاضر جوابیت بشم من خاله جونمممممممممممم
مامان ایدا
6 آذر 90 15:33
سلام خانومی وب قشنگی داری عزیزم منهم شاغلم ازاینکه زیاد پیش دخترم نیستم ناراحتم ولی خوب چاره ای نیست باید تحمل کرد این احساس را من هم دارم ولی با این تفاوت که دختر من هنوز خیلی کوچیکه و بدتر از همه بیشتر از من به مادربزرگش وابسته است و این موضوع منو اذیت میکنه خیلی دوست داشتم یه جورایی بهش بگم که بیشتر از همه دوستش دارم و از اینکه مجبور میشم چند ساعتی رو ترکش کنم من هم مثل اون ناراحتم و دلم براش تنگ میشه نمودونم شاید در اینده خودش متوجه احساس من نسبت به خودش بشه بهر حال نگران نباش همه مامان ها حساس میشن
مهرانه مامان مهرسا
7 آذر 90 9:26
الهي خاله قربون استقلالش بشه ايشالا هر چه زودتر عادت ميكنه ماماني تو هم بايد تنهايي بخوابي سوسو
مامان ایدا
7 آذر 90 9:54
سلام خانومی مرسی از اینکه به ما سر زدی اگه اجازه بدی می خواستم لینکت کنم راستی ادرس طراحی عکس را براتون می فرستم تا بتونی استفاده کنی www.frametoy.com
مامان ماهان
7 آذر 90 16:29
سلام عزیزم اینم از معایب شاغل بودنه عزیزم نگران نباش بالاخره روزگار طوری شده که باید 2 نفری کار کرد سانای جون رو ببوس