سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

یاد دوران دبستان

1391/3/31 9:53
11,302 بازدید
اشتراک گذاری

دختر سیاه چشم من سانای :

 چند روزی است که حال وهوای عجیبی دارم در خیال خودم برگشتم به 29 سال پیش ( سال62 ).

در ذهن خود دبستان ناهید را مرور می کنم اولین روز مدرسه .در حیاط مدرسه برگه ای در دست آموزگاری است که اسامی دانش آموزان را نوشته ویکی یکی می خواند .کلاس اولی که در آن درس خواندم واقع در طبقه همکف ،اولین کلاس سمت راست ،که پنجره اش درست به کوچه خودمان باز می شد. نیمکت اول، درست کنار دست آموزگار مهربان خانم امینی فر.جایی که آرزوی هر دانش آموزی بود  که اونجا بشیند.آموزگارم زمانی که دیکته می گفت چند مداد در دستش می گرفت هر وقت یکی از دانش آموزان می گفت : " خانم اجازه!  نوک مداد من شکست." یکی از آن مدادها را به او می داد که بنویسد . روزی من هم برای اینکه از دست آموزگار مدادی بگیرم نوک مدادم را شکستم . دفتر مشق ،کتاب سال اول دبستان ،لوح های بزرگی که به دیوار می زد  واز روی آن به ما درس می داد.همه وهمه جلوی چشمم مثل فیلم نمایان هستن.

کتاب فارسی اول دبستان

همه باهم همصدا چه زیبا می خواندیم :

سگ راه می رود.

سگ گربه را می بیند.

سگ گربه را دنبال می کند.

گربه می رود بالای درخت .

سگ هم می رود بالای درخت .

گربه فرار می کند.

کتاب فارسی اول دبستان

کتاب فارسی اول دبستان

کتاب فارسی اول دبستان

کتاب فارسی اول دبستان

کتاب فارسی اول دبستان

فارسی دبستان

کتاب فارسی اول دبستان

کتاب فارسی اول دبستان

 

                       

 

فارسی دبستان

خاطرات كودكي زيباترند
يادگاران كهن ماناترند


درس‌هاي سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود


درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مكارو دزد دشت وباغ  


روز مهماني كوكب خانم است
سفره پر از بوي نان گندم است 


كاكلي گنجشككي با هوش بود
فيل ناداني برايش موش بود

 
با وجود سوز وسرماي شديد
ريز علي پيراهن از تن ميدريد

 
تا درون نيمكت جا ميشديم
ما پرازتصميم كبري ميشديم


پاك كن هايي زپاكي داشتيم
يك تراش سرخ لاكي داشتيم

 
كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هايش درد داشت

 
گرمي دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ كاه بود


مانده در گوشم صدايي چون تگرگ
خش خش جاروي باباروي برگ

 
همكلاسي‌هاي من يادم كنيد
بازهم در كوچه فريادم كنيد

 
همكلاسي‌هاي درد و رنج و كار
بچه‌هاي جامه‌هاي وصله‌دار


بچه‌هاي دكه خوراك سرد
كودكان كوچه اما مرد مرد

 
كاش هرگز زنگ تفريحي نبود
جمع بودن بود و تفريقي نبود


كاش مي‌شد باز كوچك مي‌شديم
لا اقل يك روز كودك مي‌شديم


ياد آن آموزگار ساده پوش
ياد آن گچ‌ها كه بودش روي دوش

 
اي معلم ياد و هم نامت بخير
ياد درس آب و بابايت بخير


اي دبستاني‌ترين احساس من
بازگرد اين مشق‌ها را خط بزن

 

                                                 محمدعلی حریری جهرمی

 

بازهم چندتا  عکس دیگه  از کتاب فارسی دوران دبستان مامان وبابا را ببین

فارسی دبستان

فارسی دبستان

فارسی دبستان

فارسی دبستان

دیشب قصه دهقان فداکار را برات تعریف کردم.چقد خوشت آمد.

فارسی دبستان

 فارسی دبستان

فارسی دبستان

  فارسی دبستان

فارسی دبستان

فارسی دبستان

قصه چوپان دروغگو را خیلی وقت پیش برات گفتم. از آن موقع هر وقت فکر کنی کسی دروغ می گه بهش می گی" چوپان دروغگو ".

فارسی دبستانفارسی دبستانفارسی دبستان

فارسی دبستان

 دو تا این عکس بالا مربوط به کتاب فارسی زمان ما نیست ولی این اشعار  را داشتیم.

فارسی دبستان

آموزگار هیچ وقت اجازه نمی داد معنای اشعار  را در کتاب بنویسیم.

فارسی دبستان

 

سانای جان الان خردادماه، فصل گرم امتحانات است حالا چرا من مثل مهر ماه به یاد اولین روزهای مدرسه افتادم ؟

ان شالله در پست بعدی برات می نویسم .

                        سانای

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز                                

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان حسام
23 خرداد 91 14:53
کجائی جوانی که یادت به خیر دلم تنگ شد واسه اون روزها کاشکی زمان بر می گشت...
مامان ساينا
24 خرداد 91 8:21
يادش بخير چقدر زود گذشت اصلا باورم نميشه كه تا چند سال ديگه دختر خودم بايد بره مدرسه
پروانه
24 خرداد 91 10:47
واقعا یادش خیر دستت درد نکنه عزیزم بردی ما رو دوران کودکی هامون
مامان نیایش
24 خرداد 91 12:58
خیلی جالب بود یاد آوری خاطرات اون روزا با اینکه من متولد 64 هستم ولی خب تمام این خاطراتی که نوشتی برای منم زیبا بود و به یاد موندنی همه این صفحات که گذاشتی تداعی میکرد برای منم خاطرات دوران کودکی و دبستان رو ممنون
آزاده و ساینا
24 خرداد 91 19:25
سلام عزیزم مرسی از لطف و محبتتتتتتتتتتتتون و تبریک تولددد ساینا ببوسینش جیگر نازنازی رو
مامان شايان جوني
25 خرداد 91 9:15
يادش به خير خيلي باحال بود
ایمانی
25 خرداد 91 11:01
خیلی باحال بود. یاد بچگیهامون بخیر. انشاءالله همیشه تندرست و سالم باشین
مامان نیایش
25 خرداد 91 11:30
خصوصی عزیزم
مامان مانی
25 خرداد 91 11:40
خیلی جالب بود .... واقعاً حس قشنگیه ..... ممنون به خاطر این حس قشنگ ....
مامان رها
25 خرداد 91 18:03
عزیزم من رو هم بردی یاد اون دوران ،بخیر باد
ریحانه کوچولو
28 خرداد 91 12:10
یادش به خیر. خیلی خوب بود چه دوران زیبایی
نیلوفر آبی
28 خرداد 91 16:36
سلام دوست عزیزم خیلی ممنون از لطفت که اومدی و مرسی بابت تبریکت برات آرزوی شادی و سلامتی دارم . تشکر
رعنا(مامان سیما سادات)
30 خرداد 91 9:29
سلام عزیزم واقعا که روزها چقدر زود می گذرند.وقتی عمیق فکر می کنم دیونه میشم.چه زود گذشتند چه روزهای خوبی بودند حالا که فکرش رو میکنم میفهمم که چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده.واقعا روزهای شیرینی بودند.روزهایی که معنی نگرانی و غم و غصه رو نمی فهمیدیم.آخ که چقدز دلم برای اون روزها تنگ شده.جالبه معلم اول من هم خانوم امینی فر بودند.من تو دبستان فروغ بودم.واقعا دستت درد نکنه واقعا لذت بردم.
مامان امیرحسین
3 تیر 91 15:10
یادش بخیر روزهای قشنگ کودکی.یادش بخیر بابایی که همیشه آب می داد.یادش بخیر آن مردی که همیشه با اسب می آمد.یادت بخیر حسنک. یادم باشد کوکب خانم زن با سلیقه ای بود و کبری بهترین تصمیم اش را در برگ برگ کتاب خیس زندگی اش می گیرد. دلم می سوزد که چرا آن روزها همیشه منتظر زنگ آخر مدرسه بودم...
rozroz273@yahoo.com
27 تیر 91 0:42
سلام اشکم در امد یاد گذشته بخیر از عکسای کتاب فارسی کپی گرفتم حلالم کن ای کاش شوهرم زنده بود و اینا را میدید میدونم حتما یک تبسمی میکرد و سکوت و سکوت.