یاد دوران دبستان
دختر سیاه چشم من سانای :
چند روزی است که حال وهوای عجیبی دارم در خیال خودم برگشتم به 29 سال پیش ( سال62 ).
در ذهن خود دبستان ناهید را مرور می کنم اولین روز مدرسه .در حیاط مدرسه برگه ای در دست آموزگاری است که اسامی دانش آموزان را نوشته ویکی یکی می خواند .کلاس اولی که در آن درس خواندم واقع در طبقه همکف ،اولین کلاس سمت راست ،که پنجره اش درست به کوچه خودمان باز می شد. نیمکت اول، درست کنار دست آموزگار مهربان خانم امینی فر.جایی که آرزوی هر دانش آموزی بود که اونجا بشیند.آموزگارم زمانی که دیکته می گفت چند مداد در دستش می گرفت هر وقت یکی از دانش آموزان می گفت : " خانم اجازه! نوک مداد من شکست." یکی از آن مدادها را به او می داد که بنویسد . روزی من هم برای اینکه از دست آموزگار مدادی بگیرم نوک مدادم را شکستم . دفتر مشق ،کتاب سال اول دبستان ،لوح های بزرگی که به دیوار می زد واز روی آن به ما درس می داد.همه وهمه جلوی چشمم مثل فیلم نمایان هستن.
همه باهم همصدا چه زیبا می خواندیم :
سگ راه می رود.
سگ گربه را می بیند.
سگ گربه را دنبال می کند.
گربه می رود بالای درخت .
سگ هم می رود بالای درخت .
گربه فرار می کند.
خاطرات كودكي زيباترند
يادگاران كهن ماناترند
درسهاي سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مكارو دزد دشت وباغ
روز مهماني كوكب خانم است
سفره پر از بوي نان گندم است
كاكلي گنجشككي با هوش بود
فيل ناداني برايش موش بود
با وجود سوز وسرماي شديد
ريز علي پيراهن از تن ميدريد
تا درون نيمكت جا ميشديم
ما پرازتصميم كبري ميشديم
پاك كن هايي زپاكي داشتيم
يك تراش سرخ لاكي داشتيم
كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هايش درد داشت
گرمي دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ كاه بود
مانده در گوشم صدايي چون تگرگ
خش خش جاروي باباروي برگ
همكلاسيهاي من يادم كنيد
بازهم در كوچه فريادم كنيد
همكلاسيهاي درد و رنج و كار
بچههاي جامههاي وصلهدار
بچههاي دكه خوراك سرد
كودكان كوچه اما مرد مرد
كاش هرگز زنگ تفريحي نبود
جمع بودن بود و تفريقي نبود
كاش ميشد باز كوچك ميشديم
لا اقل يك روز كودك ميشديم
ياد آن آموزگار ساده پوش
ياد آن گچها كه بودش روي دوش
اي معلم ياد و هم نامت بخير
ياد درس آب و بابايت بخير
اي دبستانيترين احساس من
بازگرد اين مشقها را خط بزن
محمدعلی حریری جهرمی
بازهم چندتا عکس دیگه از کتاب فارسی دوران دبستان مامان وبابا را ببین
دیشب قصه دهقان فداکار را برات تعریف کردم.چقد خوشت آمد.
قصه چوپان دروغگو را خیلی وقت پیش برات گفتم. از آن موقع هر وقت فکر کنی کسی دروغ می گه بهش می گی" چوپان دروغگو ".
دو تا این عکس بالا مربوط به کتاب فارسی زمان ما نیست ولی این اشعار را داشتیم.
آموزگار هیچ وقت اجازه نمی داد معنای اشعار را در کتاب بنویسیم.
سانای جان الان خردادماه، فصل گرم امتحانات است حالا چرا من مثل مهر ماه به یاد اولین روزهای مدرسه افتادم ؟
ان شالله در پست بعدی برات می نویسم .