سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

چرادیر پست جدید گذاشتم ؟

1390/9/13 14:09
899 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم سانای  چند روز پیش بابات مثل همیشه به وبلاگت سر زد دید پست جدیدی نزاشتم علتش را پرسید گفتم وقت نکردم. خیال کرد اون ذوق وشوقی که ابتدا داشتم را دیگه ندارم ولی نه سانای جان من برای هرچی وهر کی حوصله نداشته باشم برای تو یکی خیلی دارم .دیر پست گذاشتم دو دلیل دارد.

 اول اینکه همان طور که قبلا هم گفتم روزها سرد و کوتاهه جای خاصی نمیریم که سوژه جدیدی پیش بیاد . بیشتر کارتون تماشا می کنی وهر روز به بابات زنگ می زنی که موقع اومدن سک سک بخره تاسی دی های کارتونی که ازشون در می یاد را تماشا کنی و هم اینکه چند صفحه از کیف سی دی ات که خالیست  پر بشه . 

یا با کامپیوتر بازی می کنی. پیشرفتت در کار با کامپیوتر عالیه علاوه بر کار ها وبازیهای قبلی چندین بازی دیگه ای هم یاد گرفتی عکسها و فیلم ها را هم باز می کنی تازه پسورد ویندوز را هم خودت یاد گرفتی بزنی خلاصه نمیزاری کارت لنگ بمونه .  بابات بهت گفت سانای من رمز را بهت گفتم به کسی نگی ها.

پرسیدی :چرا ؟

بابات گفت :اونوقت یکی میتونه بیاید کامپیوتر را باز کنه وعکس وفیلمهای تور برداره .

گفتی :آخه  من یه بار به دریا گفتم اون رمز رو زده .

گفتم :اون الان یادش رفته دیگه نگو. خودتو انداختی بغل بابات گریه کردی من میگم چرا میگید نگو .الهی فدات بشم که معصوم و ساده ای  .

دلیل دوم اینکه دوست دارم مطلبی که مینویسم مرتبط با اون عکس بزارم. عکس هم خیلی داری به قول یکی ،از رئیس جمهور اینهمه عکس نمیگیرن که ما (من، بابات، خاله، عموها، عمه ها ) از تو میگیریم بعضی  وقتا عمو اکبر یه لحظه هایی ازت شکار میکنه بعد  به ما نشون میده هرچی میگیم به ما هم بده نمیده میگه برا خودم گرفتم برا شماکه نه دلتون بسوزه. هرچند بعد از چند مدت میده .

حالا این عکسها زیاد مرتب نیستن یکی دو ماهی میشه شروع کردم دوتا هارد یک ترا را مرتب کنم کار خیلی سختیه البته بگم اونایی که من از قبل  دارم مرتب هستند همه رو را با سال وماه و روز مرتب کردم.عزیزم بالاخره از اون عکسها  هم در وبت قرار میدهیم نگران نباش.

سانای جان بزرگ  شدی. معنی و مفهوم دلتنگی وسر رفتن حوصله را خوب درک میکنی . بعضی روزها حوصله ات سر میره میری خونه بابا بهروز. برا خاله هم خیلی دلتنگی میکنی  خیلی وقتا شده که گریه کردی که من دلم برا خاله تنگ شده منو ببرید پیش خاله ویا اینکه به بابات میگی امروز خونه اومدنی خاله رو هم  بیار .ولی خاله مشغول درس ودانشگاهه کمتر مییاد .

از طرفی دلت برا آیناز کوچولو هم تنگ شده قرار بود عاشورا اینجا باشند قبل از ماه محرم پرسیدی آیناز کی مییاد گفتم ده شب بخوابی آیناز اومده .از اون روز هر روز از من می پرسی مامان چند شب خوابیدیم تعدادشو بهت می گم خوشحال میشی که کم مونده بیان .مثل اینکه عمه اینا هم نتونستن بیان .بابا بهروز ومامان صدیقه میگن که تو خیلی وقته منتظر آینازی روزها رو میشماری  اگه نیان تو غصه میخوری.باشه عزیزم عوضش خاله از تبریز و عمه از شمال مییان .از امدن اونا هم خوشحالی چون همش می گی خاله وعمه من می یان .

کار روزگاره دیگه عزیزم. همه دور ازهم زندگی میکنیم حسرت دیدن عزیزان به دل آدم میمونه .

آینه زندگی سانای

سانای

تصویر زندگی سانای

سانای

قاب زندگی سانای

سانای

وتمام زندگی من

سانای

دختر مهر، سانای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فاطمه
21 آذر 90 20:22
سلام عکس سانای با لباس نارنجی خیلی ملوس شده به ما هم سر بزنید خوشحال می شیم