سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

سانای و محرم

1390/9/13 22:35
697 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم سانای ،زمانی که بابا حسین قزوین بود و ما خونه بابابهروز میموندیم تو بیشتر وقتت را با تماشای سی دی  های مختلف از جمله کارتون فیلم وموزیک پر میکردی. ماه محرم رسیده بود ومامانم اجازه نمیداد تو سی دی های  شاد ببینی .

از قدیم الایام در شهر ما و روستاهای اطرافش مراسم شبیه خوانی طفلان مسلم ،روز عاشورا ومختار برگزار می شود . روستای هست که مراسم شبیه خوانیش مشهوره. به این دلیل که یکی از اهالی اون روستا که مقیم تهران وسرمایه دارهست هر سال به گفته مردم بیش از بیست میلیون تومان خرج مراسم سوگواری (تعزیه خوانی ،شبیه خوانی وغذای روز عاشورا )سالار شهیدان می کنه .

پارسال بابابهروز سی دی های شبیه خوانی روز عاشورا ی آن روستا رو  آورده بود خونه تا ببینیم .

مامان هر روز اونا را میدید وگریه میکرد و وقایع عاشورا را برایت توضیح می داد و تو هم همه را ازبر شده بودی و با سوز واندوه برای همه تعریف میکردی:

" طفلک  حضرت رقیه به برادرش حضرت علی اکبر اجازه نمیداد بره میدان جنگ .حضرت علی اصغر در بغل امام حسین تیر خورد شهید شد "

خلاصه گلم حضرت ابوالفضل ،خانم زینب و سپاهیان یزید که لباس قرمز به تن داشتن همه را میشناختی وسرنوشتشان را می دونستی .

به مامان چندین بار گفتم که اجازه نده سانای اینا رو تماشا کنه  توی روحیه اش اثر می زاره تا اینکه یک شب که خوابیده بودیم با صدای جیغ وداد تو از خواب پریدیم خواب بدی دیده بودی.

خواب ... دیده بودی  (بچگی تو رو از ... ترسونده بودیم ) ... لباس وچکمه قرمز پوشیده ودوتا دندون بزرگ پرخون داره اومده تو را گاز بگیره .

بهت گفتم عزیزم به نظرت اومده، اینجا تاریکه تو شخص قرمز پوش دیدی .تازه اون بابا بهروز بود اومده بود تو را ببوسه .با اشاره به در اتاق بابابهروز گفتی از اون در نیومد که ،از در بیرون اومد دوتا دندون خونی هم  داشت بابا نبود. به زور بهت قبولاندیم که همچین چیزی نبوده .

 اون خواب وحشتناک چندین روز فکرت را مشغول کرده بود مدام با خنده وترس میگفتی بابا بهروز اومده بود منو بوس کنه .

بعد از اونوقت هر وقت چیز ترسناکی باشه میگم نگاه نکن توی خواب میبینی .خودت هم یاد گرفتی بعضی وقتا خودت هم فیلم های ترسناک دیدنی میگی من نگاه نمیکنم توی خوابم مییان .

به من اصرار کردی که برات شمیر بخرم تا مثل اونا بجنگی برات خریدم  .

کم مانده بود به زمانی که بابات بیاید .بابات همه مراسم ها چه مذهبی، چه ملی، چه خانوادگی را خونه بود  .

به فکرت رسید که یه شمشیر دیگه بخرم تا بابات اومدنی باهم جنگ کنید .باهم شمشیر به دست به فروشگاهی که نزدیک منزل بابا بهروز بود و از این جور وسایلها می فروخت رفتیم  .شمشیر دیگری خریدی در مسیر برگشت اونی که تازه خریده بودی دادی دست من .من هم خجالت میکشیدم با دوتا شمشیر توی دلم میگفتم الان هر کس ببینه میگه عوض اینکه براش کتاب و محصول آموزشی بخره شمشیر خریده که دعوا یاد بگیره .خانمی هم گفت یکی را هم برای بچه ای که توی خونه داری  خریدی .گفتم نه بابا ، برا باباش گرفته که باهم بجنگن خلاصه خودمونو با دوتا شمشیر رسوندیم خونه .

بعد بابات که اومد باهم مراسم شبیه خوانی داشتید هر کدام یه روسری مشکی یا سبز می بستید سرتون وهمدیگر را می کشتید وبعد بوس میکردید وزنده میشدید ودوباره از اول شروع میکردید.

عزیزم سانای تا اینکه روز عاشورا رسید بابابزرگ آیناز نذر داشت برا عزاداران حسینی صبحانه بده .ما هم رفتیم .برگشتنی هر گوشه شهر شبیه خوانان داشتن آماده می شدن  برای مراسم .برات توضیح دادیم که می خوان چی کار کنند .

مادر بزرگت خواست به عموهات زنگ بزنه ببینه خونه هستند یا اومدن بیرون .تو شروع کردی به داد وبیداد  نه زنگ نزنید بزارین بمونن خونه، نزارین بیان بیرون یه دفعه می یان بیرون شبیه خوانان می فهمن اسمشون اکبر واصغره فکر میکنند علی اکبر وعلی اصغرن اونا را می کشند .

الهی فدات بشم که این قدر دقیق و مهربونی. و عمو هاتو این همه دوست داری وبه فکرشونی .

عزیزم عمو اصغر هم  مثل آیناز ینا روز عاشورا نمی تونه بیاد آخه توی حمیدیه داره دوره خدمت سربازیشو  سپری میکنه.

خدای امام حسین نگهدارش باشه . آمین

بعد باهم رفتیم مراسم شبیه خوانی را دیدیم ، هنوز ترس توی دلت بود به بابات اجازه نمیدادی جلو بره .ولی امسال دیگه بزرگ شده فکر نکنم دیگه بترسی .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان اسرا واسما
13 آذر 90 22:33
ایام سوگواری اباعبدالله الحسین تسلیت باد. ..........$.................## ............$.............#.....* .............$..........$$ ..............$.............$. ...............$...............$ ...............$.................$ ....$..........$...................$$ .....$.........$.......................$$$..............$$......$ ......*$$$$*..............................$$$$$$$...$$$$$......................$ .....................................................................$..........#...........$ .........$...$.......................................................$........................$ ...............................................................$..$....$......................$ ...........................................................................$....................$ .............................................................................$$.............$$ .................................................................................$$$$$$$
مامان پریسا
14 آذر 90 12:31
سلام گلم . مواظب سانای جون باش این جور چیزا تو روحیش اثر بد نذاره.
مامان ماهان
17 آذر 90 16:20
الهی قربون دل مهربونت بشم من عزاداریهاتون قبول باشه
زهره مامان هلیا
17 آذر 90 22:19
نازی عزیزم حتما توخواب خیلی ترسیده
ریحانه کوچلو
19 آذر 90 8:48
ایام سوگواری اباعبدالله الحسین تسلیت باد.
مامان رها
19 آذر 90 12:23
عزیزم چه قلب مهربونی داری خاله قربونت برم من
مامان کيانا
19 آذر 90 13:26
عزاداريهاتون قبول درگاه حق...الهي امام مظلوم نگهدار ساناي گلم باشه
مامان سانی
19 آذر 90 18:28
سلام مامانی ممنون که به وب سانلی سر زدین.با اجازه لینکتون کردم.در ضمن دخترتونم خیلی عسله نذارید دل کوچولوش بلرزه
مهرانه مامان مهرسا
20 آذر 90 7:57
سلام به نظر من قلب و ذهن كوچولوي بچه ها نمي تونه اين جور چيزها رو درك كنه بهتره ديگه اين جور چيزها رو نذاريد ببينه فكر نكنم روانشناسها هم اين مساله رو تأييد كنن از طرف من ببوسينش
مامان نیایش
20 آذر 90 10:50
سلام به مامانی و دخمل گلش الهی که همیشه سالم باشه امام حسین نگهدارش
ساينا كوچولو
20 آذر 90 13:23
سلام به ساناي جوني و مامان مهربون مرسي كه به فبلاگم سر زديد. من هم خوشحال مي شم كه با هم دوستي بشيم. من شما رو اد كردم. شما هم مي تونيد با اسم ساينا كوچولو منو اد كنيد. مرسي
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
20 آذر 90 14:11
سلام.زنده باشه این گل دختر. مامانی من یه جا خوندم که مثلا داستان حضرت رقیه رو برای بچه های ابتدایی هم نباید تعریف کرد چون روی اونا تاثیر بد میذاره. البته برای آشنایی بچه ها میشه کلی گویی کرد و کل جریان رو گفت ولی بعضی از جزییات برای این سن مناسب نیست.مثلا من برای ماهان توضیح دادم که امام حسین شهید شد ولی حرفی از بریده شدن سر آقا نزدم. موفق باشی مامان مهربون و دختر باهوش.
مامان علی
20 آذر 90 14:20
امیدوارم اگه خاطره بدی هم توی ذهن کوچک و قشنگش بوده پاک بشه. ذهن تو فقط جای زیباییهاست سنای جان فقط زیباییها.
مامان آتين
20 آذر 90 18:55
سلام عزيزدلم خوبي ساناي جون خوبه؟ ممنون كه هميشه به ما سر ميزني ساناي نازمو بوس
دوست مهربون
20 آذر 90 23:41
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می افریند دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست میبیند و می یابد. دکتر شریعتی
مامان پریسا
21 آذر 90 16:02
سلام گلم خوبی؟ سانای جون چطوره؟ ایشالله که خوب باشید.