سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

قصه آرش کمانگیر

1391/2/12 11:02
1,512 بازدید
اشتراک گذاری

تقدیم به دخترم سانای که قصه خیلی دوست داره

در زمان های خیلی دور در سرزمین ایران پادشاهی به نام منوچهر حکومت می‌کرد. او پادشاه خوش‌شانسی نبود. چون افراسیاب، پادشاه کشور توران، در زمان حکومتش به ایران حمله کرده بود. تورانیان از مرز رودخانه جیحون گذشتند و تا دامنه‌های کوه البرز جلو آمدند و توانستند ایرانیان را در یک قلعه محاصره کنند.

افراسیاب و سپاهیانش با آمدن به ایران خشک‌سالی و قحطی را آوردند. تمام چشمه‌ها و رودخانه‌ها خشک شدند و مدّت‌ها باران نبارید. تمام آذوقه ی قلعه با وجود خشک‌سالی پس از مدّت کوتاهی تمام شد. وضعیت خیلی سختی به وجود آمده بود. بچّه‌ها از گرسنگی گریه می‌کردند. مادران شب و ‌روز دست به دعا برداشته، از خداوند طلب رحمت و بخشش می‌کردند.
پس از مدّتی تورانیان هم از خشک‌سالی و محاصره طولانی خسته شدند. آن ها می‌دانستند که قهر آسمان و زمین به دلیل شروع جنگ و ظلم و ستم بسیار آن هاست. پس با هم‌فکری بزرگانشان تصمیم خود را گرفتند و پیغام دادند که پهلوانی از ایران باید با پرتاب تیرش مرز ایران و توران را مشخّص کند تا جنگ به پایان برسد و باران ببارد. پس از این‌که قاصد تورانیان پیغام را به قلعه برد. ترسی در دل تمام پهلوانان ایران افتاد. هیچ‌کس جرأت انجام چنین کاری را در خودش نمی‌دید. همهمه‌هایی در قلعه پیچید. سرها از ترس و شرم به زیر افکنده شده بود. ولی در آن میان تنها یک نفر بود که سربلند، موهای بلندش را از پیشانی کنار زد و با گام‌های استوار به بالای قلعه رفت. او کسی نبود جز آرش! جوان‌ترین و ماهرترین کمان‌دار ایران.
هنوز خورشید طلوع نکرده بود که آرش از دامنه‌های کوه البرز بالا رفت. دعای همه ی ایرانیان بدرقه ی راهش بود. هیچ‌کس گریه و ناله نمی‌کرد. دیگر هیچ‌کس شکایتی نداشت. آرش این کار را برای نام و ثروت نمی‌کرد. او فرزند تلاش و زحمت بود و برای نجات سرزمینش حاضر بود جانش را در تیر بگذارد و با نیروی جسمش آن را رها کند. وقتی آرش به بالای کوه رسید خورشید هم انگار کم‌کم از خواب ناز برمی‌خاست. آرش تیرش را در دست گرفت و به آن خیره شد. آرش داشت با تیرش حرف می‌زد.

آرش به تیرش گفت: «ای تیر تیزرو! تیزتر از پرهای عقاب و تندتر از طوفآن های سهمگین برو. از رودخانه‌های خشک‌شده و جنگل‌های خزان‌دیده کشورم دیدارکن. از این خورشید زیبا و آتشین نیرو بگیر. از تاریکی‌ها و دشمنان نترس که فرشتگان با تو هستند. هرگاه خسته شدی فرشته ی باران تو را بر بال‌هایش می‌نشاند و به درخت گردو می‌رساند».
 آرش داشت در آن لحظات با تمام این زیبایی‌ها خداحافظی می‌کرد. او تیرش را در کمان گذاشت و با یک نفس تمام وجودش را در تیر دمید و آن را رها کرد. تیر آرش دو روز و دو شب در راه بود تا این‌که تورانیان سرانجام  آن را بر درخت گردو پیدا کردند. بعد از آن زمین و آسمان آشتی کردند و باران بارید. افراسیاب رفت .

                       سانای در حیرت  

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز                    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ساینا کوچولو
12 اردیبهشت 91 16:02
سلام خانوم گل. چه عکس با مزه ای. شکار لحظه ها بود خاله نه؟
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
13 اردیبهشت 91 8:42
چقدر خوبه که این داستانها رو برای دخترت میگی.به منم یاد آوری شد.ممنونم عزیزم.
مامان حسام
14 اردیبهشت 91 12:36
چه قصه قشنگی ! یادم باشه حسام که یه کم بزرگ شد براش تعریف کنم
مامان نیایش
17 اردیبهشت 91 9:56
چه قصه ی قشنگی من که همش برای نیایش شنگول و منگول و می گمخیلی عالی بود از اون قشنگ تر این عکس بامزه بود