پیش به سوی آموزش
دخترکم
پنجشنبه18 تیرماه یادت نره.
روزی که ساعت ١١به اتفاق من ودریا برای ثبت نام اولیه به سوی مهد کودک رفتی.
وای خدا ، چه حس عجیبی داشتم ،حسی بزرگی تو، وارد شدنت به اجتماع، شروع جدایی تو از خانواده، .در عین حال که شیرین بود ولی ته دلم یه نگرانی و دلشوره داشتم. تو چقد خوشحال بودی شکر خدا خیلی مشتاق مهد رفتنی .در مهد، من با مدیر محترم صحبت می کردم وشما یک جا بند نبودی همش به من می گفتی :بیا بریم اتاق بازی را نشانت دهم . آخه یه بار قبلا با دریا اومده بودی و به اتاق ها آشنایی داشتی. باهم به اتقاق بازی رفتیم دوست داشتی بازی کنی ولی خوب الان وقتش نبود ولی توی حیاط سرسره وتاب بازی کردی . خانم مربی وقتی علاقه ات را دیدخیلی خوشحال شد وگفت خیلی خوبه که بهت وابسته نیست. عزیزم تو با اینکه کوچکی ولی خیلی اجتماعی هستی هر جا بری فوری چند تا دوست پیدا می کنی.
در بین راه همش از من میپرسیدی : کسی مهد ومدرسه نره چی می شه ؟جواب میدادم : بیسواد می شه.نمی تونه چیزی بنویسه وبخونه ویا می پرسیدی معلم چه طوری آدم را با سواد میکنه؟ و...
چهارشنبه که با بابات در مورد ثبت نامت حرف می زدیم .گفتی وای ،از این به بعد دیگه صبحا باید زود از خواب بیدار بشم نمی تونم بخوابم بابات بهت دلگرمی داد وگفت که از حالا قرار نیست بری سه ماه هر چقد می تونی بازی کن.آره دخترم راست می گی درد سر درس ومشق شروع شد .
برای تکمیل مدارک ،اول شهریور قراره بریم.
چند هفته قبل که داشتم از مهد رفتن برات می گفتم بهت گفتم عزیزم باید یاد بگیری که خودت تنهایی بری دستشویی تا توی مهد اذیت نشی .از اون روز دوست داری بیشتر وقتا خودت به تنهایی بری، وقتی می خوایی بری می پرسی مامان خودم برم یا می بری؟ هرچند وقتی خونه ام بیشتر خودم می برم ویا نظارت می کنم .(این هم یه اسقلال دیگه)
آماده برای رفتن
جلوی مهدکودک
به امید روزی که تحصیلات عالی را به سلامتی به پایان برسونی.