سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

روزهای دوم وسوم مهد رفتن

1391/7/8 11:02
665 بازدید
اشتراک گذاری

دختر مهر:

برایت از اولین روز مهد رفتنت نوشتم روز دوم وسوم را نیز می نگارم تا بماند یادگار.

یه مدتی بود برنامه کاری ما عوض شده بود از صبح تا بعد از ظهر یکسره توی دانشکده بودم و برام مقدور نبود 12 ظهر بیام دنبالت برای همین زحمت از مهد آوردنت را به آقاجون دادیم .  ولی خوشبختانه  برنامه کاری از اول مهر به حالت قبلی برگشت . 

ظهر ساعت 12 با عجله اومدم مهد دنبالت  می خواستم روز اول خودم تحویلت بگیرم  و زودتر بدونم چی گذشته ، که  گفتند بابا بزرگش اومد تحویل گرفتم .مسافت مهد تا خونه چیزی نیست می شود پیاده رفت همانطور که قبلا هر وقت خواستیم مهد بیایم این مسیر را پیاده اومدیم وخیلی هم بهت خوش گذشته .بدو بدو خودمو رسوندم خونه و تعجب کردی که چرا زودتر اومدم از اینکه دوباره بعد از ناهار می خوام برم ناراحت شدی . برنامه کلاسی وبرنامه تغذیه ات را نشونم دادی و گفتی صبحانه یه لقمه نون پنیر با چای شیرین خوردی . از تغذیه ای که برات گذاشته بودم فقط سیب را خورده بودی. وهمچنین گفتی که رفتیم حیاط عکس گرفتن . این رو می دونستم چون صبح که زنگ زدم با مدیرتون حرف زدم برام گفت.

این عکس از سایت مهد برداشتم پرچم را جلوی صورتت گرفتی صورتت مشخص نیست ولی حس مادرانه تورو برام شناسایی کرد.

سانای در مهد

پرسیدم از خانم معلم خوشت اومد. در جوابم گفتی شبیه عمه لیلاست .گفتم بهش بگو که تو شبیه عمه من هستی تا بدونه دوستش داری .گفتی: مامان بد اخلاقه . بهت گفتم اونو هم بهش بگو که چرا بعضی وقتا بد اخلاقی ؟ گفتی: همیشه بد اخلاقه نه بعضی وقتا،  من سر پا وایساده بودم داد زد برو  بشین. اگه بهش بگم باز هم منو دوست داره ؟

روز دوم:

 قرار براین شد که از روز دوم خودم بیام دنبالت .دم پله ها منتظر شدم تا اومدی تا منو دیدی با خوشحالی گفتی سلام مامان خسته نباشی . من یه ذره می خوام تاب بازی کنم.دو تا بچه روی تاب بودن واجازه دادن تا تو هم سوار بشی (تابش سه نفره است) ولی تو قبول نکردی گفتی من می خوام تنهایی برم طفلک اون دو تا بچه کنار رفتن وتو سوار شدی هر کی می اومد جلو سوار بشه اجازه نمی دادی و داد می زدی وحالت دفاعی گرفته بودی  من هم مونده بودم چی کار کنم وحتی بچه ها را هل دادی برن اون طرف .تا حال اصلا چنین وضیعتی پیش نیومده بود درسته که یه خرده لجبازی  بعضی وقتا به یه چیز الکی گیر می دی و گریه می کنی ولی این طوری دیگه ندیده بودم  .بالاخره با گریه از مهد بیرون اوردمت از بغلم هم پایین نمی اومدی وباز گریه می کردی دیگه کلافه شدم نمی دونستم دعوات کنم یا ازت دلجویی کنم ولی باید یه جوری رفتار تندت را علت یابی می کردم.شروع کردم به تعریف و تمجید که تو دختر خوبی هستی چرا عصبی شدی .اول گفتی چرا چهارشنبه( روز جلسه اولیا با مربیان) پسرا اجازه ندادن من برم استخر توب .گفتم خوب اونا چه ربطی به این بچه ها دارن.گفتی :آخه این دخترا هم دوست اون پسرا هستن.

دوباره با گریه گفتی : خانم ...(کمک مربی) منو اذیت می کنه . می گه همه تغذیه هاتو باید بخوری هیچی نباید بمونه توی بشقابت . تغذیه امروز میوه با کیک بود ،ولی چون کلوچه بیشتر از کیک دوست داری من هر دو را برات گذاشته بود تا هر کدوم را دوست داری بخوری وخانم ٠٠٠ که اصرار کرده بود باید بخورین در یک اتفاق نادر همزمان سیب وکلوچه وکیک خورده بود که برای من تعجب آور بود.برات توضیح دادم که تقصیر من بوده که تغذیه زیاد برات گذاشتم اون باید می گفت بخوری وقرار شد از فردا هر چی توی برنامه هست فقط اونو ببری. که الحمدالله قانع شدی . دوباره گفتی یه دختر دیگه هم هست که منو اذیت می کنه صندلی مو هل می ده جلو، گفتم به مربی ات بگو .گفتی هی صداش می کنم خانم معلم خانم معلم جوابمو نمی ده . من دیگه مهد رو دوست ندارم.

خدایا این دیگه چه وضعیه تو که از سال قبل دوست داشتی بری مهد چرا با یه روز رفتن دلزده شدی . خدایا اینا واقیعت دارن یا تخیلات ذهنی تویه .فردا بیام با مربی ات صحبت کنم ؟ نه شاید بد عادت بشی خودت کنار بیای بهتره. حرفات بد جوری ذهنم را مشغول کرد .

چند قدم مونده بود برسیم خونه گذاشتم زمین تا خودت بیای واقعا دیگه خسته شده بودم همچی گریه کردی ودعوام کردی که مجبور شدم دوباره بغلت کنم . توی خونه هم خیلی گریه کردی دیگه وقت برگشتن به دانشکده بود هیچ کدوم ناهار نخوردیم ومن با یک ذهن آشفته به دانشکده برگشتم .

شب هم بابات کلی باهات حرف زد وقرار شد از فردا دیگه دختر خوبی باشی و موقع برگشت منو اذیت نکنی  وهر کی هم تو رو  اذیت کنه به خانم مربی بگی

روز سوم:.

من توی ماشین نشستم وبابات تو رو راهی مهد کرد . دم در به بابات گفته بودی وقتی مامانا بچه ها را می یارن مهد  تا دم در کلاس می یان. البته دختر گلم بچه هایی که گریه می کنن را مامان می برن داخل کلاس، تو که خودت به راحتی میری فکر نمی کردم نیازی به آمدن من باشه  .به خاطر این حرفت  تصمیم گرفتم ظهر بیام کلاست هم  تو رو توی کلاس ببینم و هم اینکه با مربی صحبت کنم . مربی خیلی ازت راضی بود وخیلی هم تعریف کرد که دختر خوب ومودبی هستی ومن جریان دیروز هم گفتم و ا ظهار بی اطلاعی کرد که همچنین چیزی من توی کلاس ندیدم وقرار شد هر کی اذیتت کنه بهش بگی .

البته  دختر مظلومی نیستی خوب از خودت دفاع می کنی وبعضی وقتا هم شده  به بزرگتر از خودت زور بگی وبابات هم  با این رفتارت موافقه ومی گه توی این دنیای درنده، جسور باشه بهتره .

دخترم الان هفته دومه که مهد می ری اذیت روز دوم هم دیگه تکرار نشده من هر روز می یام دنبالت  و تو قدری توی حیاط مهد بازی می کنی و باهم پیاده می ریم خونه وتوی راه همه چی را برام تعریف می کنی درست ساعت یک می رسیم خونه و من باید ناهار بخورم وزود برگردم  هر چند یه ذره سختمه  ولی نمی دونی که چطور همه اینا رو با عشق وعلاقه انجام می دم .

سانای

 فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز                                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ساينا
8 مهر 91 14:34
خدا رو شكر كه عادت كرده ...بدترين چيز فكر مشوش ماست وقتي كه بچه ها مشكلي دارند و از وضعيت موجود راضي نيستن
زینب(عمه آرتمیس)
9 مهر 91 10:11
سلام,دخترنازی دارین.بااجازه لینکتون کردم.خوشحال میشم به ما سربزنین
مامان پریاگلی
9 مهر 91 14:24
موفقیت یعنی: شاد بودن،با کسی که با او هستی. موفقیت یعنی:کشف اینکه بهشت در درون ماست. موفقیت یعنی:دانستن اینکه عقاید شما تجاربتان را می سازد. موفقیت یعنی:هرگز و به هیچ وجه از دست ندادن امیدها و آرزوها. موفقیت یعنی:زندگی با اشتیاق،عشق و خنده. همیشه ی همیشه موفق باشی شیرین زبون
مامان اسرا و اسما
14 مهر 91 7:09
سلام خانمی!مهد رفتن سانای جونم مبارک خوشحالم که عادت کرده وجای نگرانی براتون نیست سانای خوشگل با این لباسا خوشگل تر شدی خاله