حرفهای مادری با دختری
عزیزتر از جانم سانای
همیشه وبلاگهای مادرانی را می خوانم که برای فرزندانشان نوشتن که چقد دوستشان دارن و امید زندگی وعشق شان هستن و بدون آنان می میرن. این حس مشترک همه مادران هست که غریزی است .
اما تنها نکته ای که من اصلا در خواندن خاطرات مشاهده نکردم مشکلاتشان با فرزندانشان است .نمی دانم آیا آنان مشکلی با فرزند خود ندارند و یا اینکه به قول یکی از دوستان با لباس پلو خوری می یان اینجا و یا اینکه، دوست دارن فقط از شیرین کاریها و خوبیهای فرزندشان بنویسند.
زیبای من ، ولی من و تو بعضا باهم مشکل داریم حالا نمی دانم مشکل از کداممان هست. اعتراف کنم که با خواندن بیشتر خاطرات به حال مادرانی غطبه می کنم که بچه مطیع و حرف گوش کنی دارندو یا اینکه آنگونه تربیتشان کردن و از طرفی مگر روانشناسان نمی گویند بچه باید شیطون باشه، شلوغی کنه ، اعتراض کنه، انتخاب کنه و... تا به استقلال برسه ؟
عزیزم من نگرانم ،نگران روابطمون، نگران این تنش ها هستم، البته در حال حاضر زیاد مهم نیست ،نگرانم که ادامه پیدا کنه وتاثیری بر رابطه مادر ودختر بزاره .سه مورد را که دیروز و امروز صبح اتفاق افتاده برات می نویسم .
ظهر دیروز طبق معمول اومدم مهد دنبالت،قدری بازی کردی همه بچه ها اونجا بازی می کنند ولی تا مادرشون میگن بسه با مادرشان راهی می شوند. ولی من باید چندین بار بگم سانای دیرم شد عجله کن که با نارضایتی بیای . ای کاش وقت بیشتری داشتم و کنارت می ایستادم ولی چه کنم عزیزکم نمی توانم
در مسیر منزل آپارتمانی هست که هر روز باید زنجیر پارکینگش را باز و بسته کنی.
با خنده وبازی به خونه رسیدی. شب گذشته اش پدرت یه بسته جوانه پویا برات گرفته بود که سه تا دی وی دی داشت یکی کارتون بود دومی فیلم سینمایی ایرانی و سومی فیلم خارجی .که ما شب بعد از خوابیدن تو فیلم ایرانی را دیدیم وظهر دی وی دی هنوز روی دستگاه بود با دیدن اون روی دستگاه، شروع به گریه کردی که چرا کارتون منو برداشتین من می خواستم از ادامه اش ببینم و بهت گفتم :باشه جلو می زنم از هر جا دوست داشتی از اونجا ببین که قبول کردی به خیر گذشت.
بعد بسته جوانه پویا را خواستی که بهت دادم دوباره بهونه کردی که چرا کاغذ اینو تا کردی .مگه نگفتم اگه می خوای وسایلهای منو دور بندازی یا هر کار دیگه بکنی باید به من بگی .برای اینکه خاتمه پیدا کنه گفتم بابات گذاشته من نمی دونم .گفتی باید به شوهرت هم می گفتی. اگه این درست نشه باید عصر یه دونه بخری .ناهار هم درست وحسابی نخوردی . من هم دیرم شده بود باید برمی گشتم دانشکده با یک اعصاب داغون.
باز هم عصر دیروز ،
دریا ینا امده بودن، وقتی اونا بیاین تو بیشتر اوقات پایینی وباهم بازی می کنید وگاها هم دعوا. دریا بیشتر عادت داره خونه خودشان توی کوچه بن بست شان با هم سن وسالهای خودش بازی کنه .اینجا هم طبق عادت بعضا دم در، روی پله می شینید و همیشه جلوی دیدمان هستید و مشکلی نیست .
عصر دیروز من بالا بودم چند بار شنیدم که از حیاط صدام می کنی، فکر کردم مادر بزرگت را صدا میزنی دوباره با اسم صدام کردی که شنیدم مادر بزرگت گفت: برو سانای .رفتم پایین مادر بزرگت گفت: می رفتن کوچه، سانای می خواست اجازه بگیره که من اجازه دادم رفت. آخه عزیزکم هر کاری بکنی اجازه می گیری. البته شده که به یه کاری اجازه ندم و تو با گریه بخوای که اجازه بدم خلاصه اینکه بدون اجازه کاری انجام نمی دی .
با خودم گفتم بزار برم ببینم تو کوچه چی کار می کنید.دم در کوچه بودین نه خیابون ،دیوار به دیوار خونه یه زمین خالیه نمی دونم حالا که می خونی خونه ساختن یانه. دیدم از زمین خالی رد شدین رفتین اون طرف خیابون و یه بچه گربه دستته .از عصبانیت نمی دونستم چی کار کنم داد زدم سانای اونجا چی کار می کنید ؟اون چیه دستت ؟گذاشتی زمین با گریه دویدی مامان تو رو خدا بزار بیارم بازی کنم خونه نمی یارم دم در می یارم. فقط بهش شیر بدم بره، اون طفلک گناه داره الان گرسنه هست . تو خوشتت می یاد گرسنه بمونی ؟ باچنان گریه ای اینا رو به من می گی.
من که از هر چی جک وجونوره متنفرم وتو هم عاشق حیونا هستی من تا حال یادم نمی یاد به یه مرغ دست بزنم چه برسه به حیونای دیگه نه اینکه می ترسم اصلا دوست ندارم چندشم می شه .
بردم دستاتو شستم باز گریه می کردی که من می رم بیارم خونه با زور بردم بالا و ته دلم هم عصبانی شدم که چرا گذاشتن برین کوچه.اصلا قانع نمی شدی به من می گفتی حق نداری بعد از این آب و غذا بخوری تو هم باید گرسنه بمونی و دیو از آسمون بیاد تو رو ببره (توی کارتون "وقتی حسنی مرد شد" دیو یا غول می یاد حسنی را می بره سرزمین ابرها).بابا بیاد می گم یه مار بیاره بندازه روی تو.گفتم اونوقت مار منو می خورهو من می میرم (می گن اگه یه چیزی بخوری به کس دیگه ندی شب توی خواب مار می بینی . اینو خودم بارها بهت گفته بودم الان تو برای خودم می گفتی )گفتم :دختر من که چیزی نمی خوردم که به گربه بدم. تازه خدا گربه را خلق کرده روزی شو هم داده الان مامانش رفته براش غذا پیدا کنه بیاره بخوره .
چند تا چنگال یک بار مصرف کوچولو داشتم که قبلا اونا را از من می خواستی اونا برات اوردم تا سرت گرم بشه وساکت بشی که بقیه اسباب بازی هاتو هم خواستی وباهاشون بازی کردی وگربه دیگه یادت رفت .
بعد منو بغل کردی با گریه گفتی: وقتی تو گفتی مار منو می خوره من می میرم من باور کردم . گفتم :عزیزم شوخی کردم مار آدم نمی خوره مار نیش می زنه .
نمی دونم چرا شب بابات که اومد دیگه اصلا از جریان عصر چیزی بهش نگفتی.
این هم چند تا عکس باحیوانات
ملخ
جوجه
امروز صبح از خواب ناز بیدار شدی وموهاتو شونه کردم هر روز دوست داری یک مدل موهاتو درست کنم صبح هم گفتی مدل خرگوشی کوچولو ببند وتل هم بزن. بهت گفتم مدل خرگوشی کوچولو نمی شه چون موهات بلنده قبول کردی وخودت تل زدی. رفتیم دست و روت رو شستی ومسواک زدی دستم خیس به موهات خورده بود من تل را در آوردم تا دوباره بزنم که چشمت روز بد نبینه شروع به داد وفریاد کردی که چرا خرابش کردی هرچی بهت گفتم درستش می کنم مگه قبول می کنی باهام قهر کردی واجازه ندادی جوراباتو بپوشونم دوباره رفتی موهاتو خیس کردی گریه کردی. ولی دخترم با بابات نرفتی منتظر شدی با من بری ولی باز باهام قهر بودی پشت در نشستی گفتم بیا بریم که گفتی باهات قهرم تنهایی رفتم و پشت سرم گریه کردی و دویدی دنبالم وبا گریه گفتی مگه نمی دونی پام درد می کنه منو بغل کن با هم تا دم در مهد رفتی پیاده شدنی باهام خداحافظی نکردی ولی با حالت گریه پشت سرت را نگاه می کردی. هنوز نگات جلوی چشممه.
این سه تا از درگیری های من و تو .