اجازه می دی ...
دخترکم :
ظهر که می یام مهد دنبالت فاصله بین مهد تا خونه را پیاده می رویم در بین راه فرصتی است تا از کارهایی که در مهد انجام دادی حرف بزنیم .
دیروز توی راه مهد
سانای :مامان اجازه می دی من با علی اصغر دوست بشم .
یه ذره فکر کردم گفتم: باشه دوست بشین ولی زیاد باهاش دوست نشو.
سانای : یعنی چی زیاد باهاش دوست نشو .
من :منظورم اینه که بیشتر با دخترا دوست باش وکنار دست دخترا بشین .
سانای:چرا زیاد دوست نشم .
من:چون اون پسره بیشتر دوست داره با تفنگ وماشین بازی کنه وتو دختری ،دوست داری با عروسک بازی کنی . برای همین موقع بازی حوصله ات سر می ره.
.
.
امروز صبح موقع رفتن به مهد
سانای : بابا اجازه می دی من با علی اصغر دوست بشم .
بابا (با قیافه جدی ):علی اصغر کیه ؟ از تو بزرگه؟
سانای : نه بابا همکلاسیمه.
بابا: پس هم سن توئه .چرا می خوای باهاش دوست بشی ؟
سانای : پسر خوبیه خیلی ساکته .اصلا شلوغی نمی کنه .
بابا : اگه پسر خوبیه، بی ادب نیست با هاش دوست شو .ولی اصلا اجازه نداری با بچه هایی که حرف بد می زنن یا کار بدی می کنن دوست بشی.
.
.
ظهر امروز
توی راه مهد ازت پرسیدم با علی اصغر دوست شدی ؟
گفتی:آره.
پرسیدم: چطور باهاش دوست شدی ؟چی بهش گفتی ؟
انگشت کوچکت را نشونم دادی وگفتی انگشتامون را بهم گره زدیم دوست شدیم (زمانی که بچه ها قهرن ،می خوان آشتی کنند انگشت کوچک دست راستشون را بهم گره می زنند).
اما دخترم چقد سخته تربیت کردن کودک ،زمانی که دوست داشته باشی دخترت مستقل باشه و در عین حال برای هر کاری پدر ومادر رو در جریان بزاره .