حس استقلال
زمانی که از مهد به خونه برمی گردیم جلوتر از من راه می روی واز من می خواهی با هات حرف نزنم ومردم فکر کنند که تو تنهایی از مهد می یایی این چند مدت که می رفتیم خونه بابا بهروز ینا (مامان صغری رفته شمال) سر کوچه می ایستادی و من تنهایی وارد منزل می شدم و تو بعد از چند دقیقه می اومدی و مامانم هم باید از پنجره نگات می کرد تا ببینه که تنهایی و بعد با تعجب می گفت سانای خودت تنهایی اومدی وتو هم با قیافه جدی می گی آره با تاکسی اومدم .
در یکی از این روزها هم که حس استقلال در وجودت جوانه زده بود خواهش کردی که اجازه بدم خودت تنهایی داخل سوپر مارکت محله بری و لواشک بخری و خودم هم جلوی دید نباشم تا صاحب مغازه فکر کنه که تنهایی اومدی .
بعد پرسیدم چطوری خرید کردی ؟گفتی : گفتم سلام بی زحمت یه لواشک بدین. این هم اولین خریدت به تنهایی بود .البته برات توضیح دادم که این اولین وآخرین باره بچه ها نباید تنهایی از مغازه چیزی بخرند و شکر خدا هم که منطقی هستی و قبول کردی .