چندتا عکس وخاطره از امسال
پا تو کفشه بزرگترها کردی
بابا بهروز به خاطر عمه اینا همه را ناهار دعوت کرده بود توهم با بابات رفتی پمپ بنزین بعداز چند دقیقه با این حیوون بادی برگشتین بهش می گی حاجی یاتماز چندی پیش دیدیم حاجی یاتمازت پنچر شده خودت گفتی باقیچی گوششو بریدم بابات چسب زده باز هم زودبه زود پنچر می شه آخه همیشه یه قیچی تو دست داری وکاغذ ها رو ریز ریز خرد می کنی ویا اشکال رو در می آری به شیشه کمدت می زنی .
روستا
سیزده بدر امسال با آقاجان ینا ،عمو ینا و آیناز ینا به ولایت پدری رفتیم جای دنج وخلوتی بود خوش گذشت.
باغ
یه گله گوسفند بود بابات این بزغاله ها را برا شما دو جوجه (آینازوسانای)شکارکرد.
بزغاله ها هم پفک می خورن.
این هم یه بزغاله دیگه.
باز هم مثل دوتا جوجه (آیناز وسانای).
عصر موقع برگشتن .
گرگر باغ آلبالو
چهارشنبه ٢١ اردیبهشت تولد دریا بودبعد از شام رفتیم خونه شون تو علاقه به عکس گرفتن نداشتی بالاخره آخر مراسم این عکسو گرفتیم.
میدان راه آهن تبریز
محوطه خانه معلم شهرمون
عید خونه خاله
اول مردادبابات از صبح با دایی محمد رفته بود به شرکتا سر بزنه تو هم خونه بودی نزدیکای ظهر زنگ زدم با هات حرف بزنم با آقاجان ودریا رفته بودی جوجه ها رو ببینی٠ من ظهر رفتم خونه بابا بهروز، تو هم با بابات تا عصر خوابیده بودین بعد از خواب باهم رفتین پارک مثل همیشه با تاب،سرسره ،قصر بادی ، هواپیما ماشین سواری مشغول شدی. چون ظهر خوابیده بودی دیگه نصف شب هم بود خوابت نمی اومد با بابات رفتین تو کوچه قدم زدین همسایه قرار بود از مکه بیاد یه گوسفندی دم درشون بود پیش اون رفته بودین یه گربه هم بود که تو فراریش دادی اون هم پریدجلو گوسفند و گوسفند هم ترسید و صاحبش هم نمی دونست کار تو شیطونه .می گفت نمی دونم این گربه از کجا پرید جلو گوسفند و اونو ترسوند .خونه که برگشتین باز هم نخوابیدی یه فیلم ترسناک نشون می داد اصرار کردی که اونو ببینی دنبال یه قاتل بودن توهم هی سوال می کردی اون چرا آدما رو می کشه مگه اونا چی کار کردن با کلی خواهش قبول کردی کارتون پلنگ صورتی رو ببینی خلاصه عزیزم ساعت چهار نصف شب خوابیدی.
خانم خلبان
عزیزم چقدر قصر بادی دوست داری عجب پرشی. از بس اینجا آوردیمت مسئولش دیگه ما رو می شناسه .
این هم یه ماشین سواری دیگه بااینکه تو خونه یه موتور شارژی داری وهی سوار می شی ولی هروقت پارک می ری ماشین سواری هم می کنی
اول تیر ماه بود سه تایی رفته بودیم بازار یهو گفتی بابا برام یه چادر بگیر وقتی می ریم کوه ودشت چادر میزنیم من هم چادر خودمو بزنم . از اون روز به بعد چادر توی خونه پهنه با دختر عمه هات همش داخلش بازی می کنی چند بار هم غذاتو اون تو خوردی.
سانای و رورورک
با اینکه ماشاله بزرگ شدی بازهم رورورک وکالسکه دوست داری.
عزیزم پارسال خیلی به اسکیت علاقه داشتی ولی حالا دیگه سوار نمیشی هراز گاهی توی خونه هوس می کنی که بری،خودش هم بدون کلاه وزانو بند وبازوبند می خوای بری.
سوار قطار
دوم مرداد من ظهر اومدم خونه دیدم خوابیدی گفته بودم که شب قبلش تا ٤ صبح بیدار بودی. ساعت ٥ رو گذشته بود به زور بیدارت کردم یه لیوان شیر وخیلی کم غدا خوردی.ظهر هم من وبابات برا ناهار رفته بودیم پایین ومادر بزرگت آبگوشت مخصوصشو پخته بود . عصر با بابات رفتین خونه همسایه که از مکه اومده بود بعد اون بابات با عموت و... رفتن سونا توهم گریه می کردی که منو هم ببر با هزار کلک از بابات جدات کردم ورفتیم خونه بابای من .دیدم گریه می کنی به بابام زنگ زدم که بیاد تو رو ببره پارک .باز هم گریه می کردی که بابا بهروز بلد نیست تابو بیشتر هل بده می گه می افتی . شام هم خونه بابا بهروز بودیم یه خورده تب داشتی استامینوفن بهت دادم خوردی و خوابیدی . ساعت یازده ونیم می خواستیم برگردیم بابات گفت بریم پارک سانای رو هم اونجا بیدار می کنم تا بازی کنه اینو بهت بگم ماشاله بابای مهربون وباحوصله ای داری ایشاله سایه اش همیشه بالای سرت باشه .پارک خیلی شلوغ بود همینه که بیدارت کردیم وفهمیدی تو پارکیم خواب از کله ات پرید. خیلی بازی کردی سوار قطار شدی با بابات ماشین سواری کردی قصر بادی رفتی سوار خرگوش شدی تاب بازی وسرسره بازی کردی. هوا هم یه خورده سرد بود رعد وبرق می زد ونم نم باران می اومدبا این حال بچه ها در حال بازی بودن آخرش خودت گفتی بریم خونه .ساعت یک نصف شبو گذشته بود رسیدم خونه .