گم شدن میمون سانای
چراغ خونه من سانای، جمعه شب با بابا وآیناز رفتین پارک. میمونت را هم با خود بردی (این میمون رو هنوز به دنیا نیومده بودی و تو راه بودی بابات از بانه خرید تا منو بترسونه ،چشم الکترونیکی داشت تا چیزی میدید میلرزید ومی خندید ومی گفت آی لاو یو ) .خیلی خوش گذشته بود،قصر بادی رفتی تاب بازی و سرسره بازی کردی ،قطار و هلیکوپتر سوار شدی همین که می خواستی سوار ماشین بشی یهو متوجه شدی که میمون را تو قصر بادی جا گذاشتی وبرگشتین ودیدین که اونجا نیست کلی گریه کردی مگه می شد آرومت کرد عموت یه میمون از بچگیش داشت که عمه هات اونو از انباری پیداکردن وبهت دادن یه کم آروم شدی وبابات قول داد که اول صبح بره وشهر رو زیر و رو کنه و ولنگه اونو برات بگیره .من ظهر از دانشکده امدم دیدم که دوتا میمون برات خریده صبح با بابات وعمه هات به همه اسباب فروشی ها و عروسک فروشی ها رفته بودین همه فروشنده ها گفته بودن اون میمون مال چند سال پیشه، الان دیگه از اونا نیست به ناچار بابای خوبت یکی دیگه خریده بود آخر سر رفته بودین زیر زمین که آیناز سوار ماشین بشه از شانس تو اونجا یک عروسک فروشی یه دونه لنگه اونو داشت.
خیلی خوشحال شدی باهاش حرف میزنی میگی میدونی دیشب به خاطر تو چقد گریه کردم.
از راست :
اولی :لنگه گم شده -دومی: به ناچار خریده شده(البته بگم که اینو هم خیلی دوست داری شب تو بغلت گرفتی وخوابیدی - سومی مال عموست