سانای جان قصه می خواند وقصه می گوید.
هر کتابی که بخریم فوری می یاری می گی برام بخون تا می خوایم از روی کتاب بخونیم میگی ترکی برام بخون ما هم قصه کتابها را به ترکی بهت می گیم .
این روزا سری کامل زندگی چهارده معصوم را برات گرفتم تا با زندگی ائمه هم آشنا بشی البته اسمهای امام ها را الان بلدی با شعر برام می خونی. یه روز برام گفتی اسم امامانمان رابرام بگو .شروع کردم به گفتن "امام علی، امام حسن، امام حسین، امام سجاد ... وامام زمان .
گفتی : همه را بگو .گفتم عزیزم تموم شد ١٢ امام داریم .
گفتی : نه خیرم اسم آقاجان اسم امامه ،تو امام زین العابدین را نگفتی.
سانای جان تو به زبان مادری خودت "ترکی آذری" زبان باز کردی .نسبت به همسن سالهای خودت خیلی زودتر حرف زدی.بابات می گفت من نگران بودم که سانای دیر زبان باز کند چون با مامان صدیقه می موند ومامان صدیقه که مریض الاحوال بود وممکن بود کمتر با هات حرف بزنه ولی تو برعکس یک سال ونیمه بودی جملات طولانی می گفتی بابات هی سر به سرت می زاشت می گفت سانای بگو "قسطنطنیه" می خواست کلمه ای بگه که تو نتونی تلفظ کنی . خاله هم می گفت علت زود حرف زدنه تو اینه که مامانم باهات مثل آدم بزرگا حرف میزنه. اوایل اسفند ٨٧ بود (یک سال و چهار ماهه بودی) برای خرید عید به بازار رفته بودیم داخل مغازه های مانتو فروشی می دویدی این طرف واونطرف وبا دیدن مانکن ها ذوق می کردی می گفتی عمه ها عمه ها . به دست مانکن ها اشاره می کردی می گفتی مامان عمه ها دست دارن ،به دست عمه ها نگاه کن فروشنده ها تعجب می کردن می گفتن مگه این چند سالشه که این قد خوب حرف می زنه ؟
عزیزم فارسی را هم خودت از کارتونها یاد گرفتی الان خیلی خوب فارسی حرف می زنی .من قبلا نگران بودم از اینکه تا زمانی که مدرسه بری نتونی فارسی یاد بگیری چون مهد نمی ری و وبه جز دریا ،بچه دیگری را نمی بینی که اگه فارسی حرف بزنه ازش یاد بگیری . خودمون هم مثل همه ترکها اصلا باهم فارسی حرف نمی زنیم .
یادمه تابستان ٨٩ رفته بودیم رامسر خونه مادر شوهر عمه . زینب نوه شان هم سن وسال توست با دریا می رفتید با هاش بازی کنید به خاطر بلد نبودن فارسی نمی تونیستید با هاش ارتباط برقرار کنید .چند بار به طرفش رفتی بعد آمدی با ناراحتی به من گفتی مامان من از زینب می پرسم" اسمت کو؟ "به من جواب نمیده .
شکر خدا که الان خودت به فارسی برام قصه تعریف می کنی . برام اینطور تعریف می کردی :
یکی بود یکی نبود . زیرگنبد کبود یه گربه بود چند تا بچه داشت بچه هاش خونه زندگی می کردن خودش جنگل زندگی می کرد یه روز گرگه اومد همه اونارو خورد مامانش اومد خونه دید گرگه اونا را خورده رفت شکم گرگ را پاره کرد واز سنگ پر کرد وبعد دوخت گرگ رفت از رود خونه آب بخوره شکمش سنگین بود افتاد تو آب .
بهت میگم سانای مگه گرگ گربه رو می خوره . می گی مامان قصه هست دیگه. الکیه . تو قصه ها می خورن.