13 بدر
دخترکم
شنبه دوازدهم فروردین بابا هم خونه بود .بابا بهروز اینا قرار بود عصر با خاله اینا برن روستا (زادگاه بابا بهروز ) تا سیزده را اونجا بدر کنند . ما هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم پایین تا تصمیم نهایی را در مورد رفتن به روستا را بدونیم که همه موافق بودن که ما هم از عصر بریم وشب را بمونیم .
من چقد خوشحال شدم ،عزیزم روستای بابا بهروز ینا جمعیت خیلی کمی داره ولی بیشتر کسانی که به شهرها مهاجرت کردن خانه های خود، در روستا را باز سازی کردند و در مناسبتهایی از جمله تاسوعا و عاشورا وسیزده بدر را درروستا سپری می کنند .بابا بهروز هم خانه پدری را از نو ساخته و باغی کاشته وهر از گاهی می رود . من با اینکه نه در آنجا زاده شدم ونه آنجا بزرگ شدم ولی خاطرات شیرین زیادی از همان اندک زمانی که برای مهمانی ویا گشت وگذار می رفتیم دارم. حیاط خیلی بزرگ پدر بزرگم با اون درختان تبریزی ،بید ،توت ،گردو،سیب ،آلبالو ،زردآلو ،آلوچه ، باغچه های احاطه شده با گلهای محمدی،کندوهای عسل، نهری زلالی که همواره از وسط حیاط جاری بود ،صدای زنانی که دور نهر لباس می شستند ،پریدن بر روی تخت فنری که کنار جوی آب برای استراحت بود،رفتن از نردبان چوبی به پشت بام ،بساط فروشنده دوره گرد در کنار دیوار مسجد روستا ،چشمه آبی که همواره زنان برای پر کردن یک ظرف آب از هم سبقت می گرفتند و... همه وهمه مثل فیلم جلوی چشممه .
ببخش عزیزم حاشیه رفتم بریم سراغ عکسهای سیزده بدر تو .
درختان توتی که بیشتر ار از ١٥٠ سال عمر داشتن را دو سال پیش از ریشه کندن حالا هر سفر که می ریم یه تکه ای از تنه هاشو آتیش می زنیم. صحنه جالبی می شه داخل تنه می سوزه و از کنارش سوراخی ایجاد می شه مثل کوره.
از بس بزرگ بود تا صبح روشن بود .
عمو و زن عمو شام مهمان داشتن قرار شدصبح سیزده به ما محلق شوند ولی طاقت نیاورده بودن نصف شب اومدن .چون برای اولین بار بود که داشتن می اومدن راه را بلد نبودن اینجا موبایل خط نمی ده از مسیر به تلفن ثابت خونه زنگ زدن وبابا حسین آدرس داد وگفت که توی حیاط آتیش روشن کردیم از گردنه نگاه کنید معلومه .
عصر باهم رفتیم چشمه داخل روستا.
چشمه ای که حال به خاطر لوله کشی آب به خونه ها از رونق افتاده .
عمو حسین (شوهر خاله )داشت سماور زغالی را آماده می کرد که تو هم خواستی زغال انداختن داخل سماور را تجربه کنی.
چون تمام مدت زمستان بخاری روشن نبوده حالا نمی شد با دو تا بخاری خونه را گرم کرد برا همین آتیش اوردیم خونه .
روز سیزده بدر
خاکستر و یه تکه باقی مانده از تنه .هنوز خاکسترش گرم بود
نزدیکهای ظهر به قسمت بالای روستا رفتیم درپایین چند تا عکس از کوههایی که روستا رو به حصار کشیدن را می زارم.
در کنار چشمه (یوغاری کهریز ) قدری نشستیم وخواستیم تا دامنه های کورداغی بریم ولی تو همش می خواستی بابات بغلت کنه، بازوی بابا هم به خاطر آسیب دیدگی در والیبال درد می کرد زیاد نمی تونست بغلت کنه که زود برگشتیم .
مثل اینکه یه چیزایی داره زیر سنگ تکون می خوره
در جستجوی جک وجانورهای زیر سنگ.
عجب جای صعب العبوری . مواظب باش.
این چند روز عروسک مورد علاقه ات شده "پت"."پت و مت" کارتونی است که از دوران کودکی ما وجود دارد دو دوست یا برادری که هیچ کاری از دستشون برنمیاد، تا می خوان کاری بکنند خرابکاری می کنند . بابات اومدنی بهت گفت :سانای پت را نیار اونجا خرابکاری می کنه .گفتی: نه بابا ، پت به من قول داده خرابکاری نکنه.
حک نام قشنگت توسط پدر بر روی برفهایی که از دست آفتاب سوزان در امان مونده بودن.
یه کفشدوزک پیدا کردی آورده بودی خونه به همه نشون می دادی آخرش هم به قول خودت آزاد کردی رفت پیش مامانش .
سبزه را به نهر روان داخل حیاط انداختیم .
آی آی خلافکار .ظهر رفتیم باغ تا کباب درست کنیم دیروز دیده بودی که عمو و پسر عموم چطور قلیون کشیدن .حالا هم به عمو التماس می کردی که اجازه بده یه بار بکشی.
مثل اینکه اجازه صادر شد.
همچی می کشیدی که صدای قل قلش می اومد.بابات هم بهت تذکر داد که اولین و آخرین بارت باشه.
چسپیده به باغ تپه ای هست که از آنجا میشه همه جای روستا را دید به اتفاق هم اونجا رفتیم.
روزگاری بوده ،که این دیوارهای خشتی شاهد به دنیا امدن طفلی معصوم بود که با صدای گریه اش به دنیا سلام می گفت ، ناظر ساز ودهلی بود که برای عروسی دختر و پسر صاحبخانه نواخته می شد . ویا شنوای درد دل هایی بود وقتی که یکی از ساکنین خانه ترک دنیا می کرد وبه آرامگاه ابدی خود می رفت.
اگر روزی این ویرانه ها زبان باز کنند چقد گفتنی از دیده ها و شنیده های خود دارند.
از بالای تپه می دویدی پایین به من می گفتی مامان ببین تو رو به چه جای با صفایی آوردم.
از خوشحالی حرکات موزون انجام میدادی.
عصر بازهم رفتیم یه دوری بزنیم .
خیلی شیطونی ،اینجا خودت رفتی بالای درخت.
از خاله دوربین را گرفتی تا به دور دست ها نظاره کنی.
ساعت هفت ونیم به سوی خونه راه افتادیم ترافیک خیلی سنگین بود به طوری که ماشین ها در سه باند حرکت می کردن .ولی بازهم کند پیش می رفتند.
دخترم امیدوارم سالیان سال سیزده فروردین را به خوبی وخوشی بدر کنی .
در پناه حق