سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

شعری درباره خدا

1391/4/5 13:07
1,972 بازدید
اشتراک گذاری

 

دوستای خوبم و همکارای عزیزم  ممنونم

لطف کردید ونظرات خوبتون را درباره شناخت کودک از خدا نوشتید.   

مامان خوب محیا جون ،زحمت کشیدند و این شعر زیبا را برام فرستادند.   
 
                        شعر از "قیصر امین پور"

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می دهد


تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

...

تا که یک شب                                                                            

دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا

زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

گفت : اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟


گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی


خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...


...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان وآشنا :
 
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
 
دوستی از من به من نزدیک تر  
از رگ گردن به من نزدیک تر

               سانای

در پناه خدا


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان خورشيد
5 تیر 91 11:47
من در كل زياد راجع به خدا با خورشيد صحبت نمي كنم. مي خوام بزرگتر بشه و خودش بيشتر بشناسه. ولي اگه سوالي هم مي كنه بيشتر از مهر و خوبيش براش مي گم و اينكه خورشيد رو به من داده.
مامان ساينا
5 تیر 91 14:38
شعر زيبايي بود... چه خوابي رفته اين خانوم خانوما
آزاده و ساینا
5 تیر 91 19:26
سلام به دخترک نازززززززز و مامان گلش. خوبییییییییین که خداروشکر..... سانای نازنین بووووس
شبنم
7 تیر 91 14:56
سلام مامان سانای. اون روز که گفته بودید،توی اداره تون به خاطر خوندن پست های من،گریه افتادید و نتونستید جلوی اشک هاتون رو بگیرید،راستش نمی دونستم باید چیکار کنم..نمی دونستم باید خوشحال باشم که دوست هایی به مهربونی و باعاطفگی شما اینجا پیدا کردم که غمخوار غصه هام شدن..یا اینکه عصبانی و ناراحت باشم از خودم،که چرا شما رو ناراحتتون کردم.راستش،این چند روز خیلی دوست داشتم که بیام باهاتون صحبت کنم و همین طور تشکر..اما خب،توی پست جدیدم نوشتم که چرا یه خورده گرفتار بودم ونمی تونستم. ما چند ساعت دیگه پرواز داریم،ولی ای شالله وقتی که برگردیم،می یام خاطرات جدید سانای ناز و دسته گلم رو می خونم..بازم ازتون ممنونم.
مامان ماهان
7 تیر 91 15:33
شعر خیلی خیلی زیبایی بود خوابای خوب ببینی عزیزممممممممم
زهره مامان نیایش
8 تیر 91 6:46
خیلی قشنگ بود عالی دست مامانی محیا و شما درد نکنه که ما رو هم شریک کردید
مامان امیرحسین
8 تیر 91 15:34
خیلی زیبا بود.و چقدر ریباتر و معصوم تر این زیبای خفته.
مامان آرینا موفرفری
9 تیر 91 23:25
سلام دوست عزیز ،آرینا موفرفری در مسابقه نی نی خانه دار در وب نی نی شکلک شرکت کرده خوشحال می شم به آرینا رای بدهید.آدرس وبتونو فراموش نکیند !!!چون بدون آدرس وب رای محسوب نمی شه. آدرس وب نی نی شکلک ttp://sheklak_mohammad.niniweblog.com
زهره مامان هلیا
10 تیر 91 9:37
چه شعرای خوب و پر محتوایی ممنون از روی سانای جونم ببوس مامانی
مامان اسراواسما
10 تیر 91 10:24
سلام عزیزم !چه شعر خوبی با اجازه ت منم این شعر زیبا رو برا دخترام بخونم. ببوس سانای جونمووقت کردی سری هم به ما بزن
محيا كوچولو
10 تیر 91 17:55
سلام خاله جوني! ممنون از اينكه به ياد من بوديد و تولد منو تبريك گفتين! ايشالله هميشه سلامت و شاد باشيد دوستتون دارم. محيا كوچولو عكسهاي مسافرت و يه فيلم جديد هم براتون آماده كردم! ساناي جونم خيلي نازه
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
11 تیر 91 1:42
سانای عزیزم بهت افتخار میکنم.
نیلوفر مامان آوا
18 تیر 91 9:10
سلام چه شعر زیبایی. جیگر دخمل باهوش. خدا حفظش کنه.