10 شهریور، یه روز دور از هیاهوی شهر
10 شهریور ساعت 20 دقیقه بامداد ،به اتفاق مامانم وخاله ینا راهی خانه روستایی شدیم. به قول خاله مثل اینکه مجبوریم این وقت شب بریم .آخه شام آیناز ینا را دعوت کرده بودیم نمی تونستیم زودتر بریم . بابات هم می گفت فردا صبح رفتن فایده نداره دیر می رسیم . ساعت یک بامداد را گذشته بود که رسیدیم بابا بهروز توی حیاط نشسته بود ومنتظر ما بود واز طرفی خانواده پسر عمویم هم با خانواده دوستشون اومده بودن .
جمعه 10 شهریور علاوه براینکه تولد خاله بود وخاطره شیرنش محال بود از یادمون بره یه اتفاق خاص دیگه ای هم افتاد که تا حال شاهدش نبودیم و خاطره اش برایمان ماندگار تر شد و چون مربوط به کسان دیگری هم میشه بهتر ندیدم اینجا بنویسم ایشالله هر وقت ازم بپرسی برات تعریف مییکنم.
در مورد این دمپایی های انگشتی بگم : دریا یه جفت دمپایی انگشی نیکتا گرفته بود و تو هم چقد دوست داشتی بخری دو روز پشت سر هم تا از دانشکده به خونه می رسیدم ، دم در سراغ دمپایی ها را می گرفتی حتی یه بار هم زنگ زدی تا یادم بندازی بخرم من هم نه اینکه نمی خریدم بلکه تا جایی که تونستم به دمپایی فروشی های شهر رفتم ولی شماره کوچکتر نداشتن ویا اگر داشتن مدلی بود که می دونستم تو خوشت نمیاد بالاخره اینارو پیدا کردم وخریدم .چه عالمی دارد کودکی چقد خوشحال شدی وازم تشکر کردی به همه نشون می دادی وحتی یه روز توی خونه پوشیدی .حالا هر جا بریم می خوای دمپایی انگشتی بپوشی بهت که اجازه نمی دیم، می گی: باشه کفشامو بردارید اگه از ماشین پیاده شدیم اونوقت کفش می پوشم .