در ادامه حرفهای مادری به دختری
شیرین من سانای:
اولین مطلبی هست که بعد از پایان ٥ سالگیت می نویسم .
می گی هرکی توی مهد ازم بپرسه چند سالته می گی من ٦ سالمه ولی چون نیمه دومم کلاس آمادگی نمی رم .
٦ ساله من ، وقتی که کوچولو بودی فکر می کردم شیرینی بچه توی سه وچهار سالگیشه .ولی الان که رفته رفته بزرگتر می شی می بینم شیرین تر می شی یه حرفهایی می زنی که دل آدمو می بری اون وقتا از روی عادت ویا بگم طوطی وار بعضی جملات قشنگ را می گفتی ولی حالا که بزرگ شدی احساست راخیلی زیبا به زبان میاری . دستاتو دور گردنمون می ندازی ومیگی الهی فداتون بشم خیلی دوستتون دارم ودست وصورتمون را میبوسی وبازوی کوچیکت را باز می کنی که بیا رو بازوم بخواب .
در حاشیه اینو بگم
خیلی هم دوست دارم که راحت حرف دل و احساست را بیان می کنی چون که زمان کودکی ما اینگونه نبود ما مثل کودکان امروزی خیلی راحت با پدر ومادر نبودیم که ابراز احساسات کنیم بغل کنیم و بوسه بارونشون کنیم فاصله ای بین ما و اونا بود که اسمش حرمت یاخجالت بود حالا من کارشناس نیستم که بگم اون روابط بهتر بود یا حالا که پدر خسته از کار روزانه به منزل می یاد بچه با شادمانی از سر وکول پدر بالا می ره و باهاش تا نیمه های شب بازی می کنه وبچه احساسش را به راحتی به پدر می گه.
البته یه دفعه فکر نکنی پدر ومادر های اون دوره خشن ویا کم عاطفه ای هستند . برعکس خیلی مهربون وبا عاطفه و دلسوز ومسئولیت پذیری بودن وهستند . فرهنگ یا عرف اون موقع را دارم می گم همه هم سن سالهای من می دونن من چی می گم .
وقت شام:
بابا خطاب به من: میل ندارم
سانای در حالی که منو بغل می کنه :بابا بخور مامان زحمت کشیده غذا درست کرده.
بابا :سانای من خیلی دوستت دارم .
سانای : من هم بی نهایت تو را دوست دارم .
بابا یا من : بالاخره من دختر رو می خورم .
سانای : بیا بخور ، البته بزار روی گاز کباب بشم بعد بخور .نه نه نخور، بخوری تموم می شم دیگه اونوقت بچه نداری .
یه فیلمی می داد که بچه از پدر ومادر جدا شد بنا به دلایلی که یادم نیست، بابات احساساتی شدو
بابا: سانای ماهیچوقت از همدیگه جدا نمیشیم .
سانای : بابا نمی شه که، بزرگ شدنی جدا میشیم .
بابا :یعنی چی؟ چرا؟
سانای: خوب اون وقت که عروسی کنم واز پیش شما می رم.
بابا : پیش کی میری.
سانای : پیش دامادم.
من: سانای خوب نرو بمون پیش ما.
سانای : شما عروسی کردین چرا دیگه با پدر ومادرتون زندگی نمی کنید .خوب راست می گید هر دوتاتون برین خونه پدر ومادر خود تون .
بابات بهت گفته بود با پسر هایی که بزرگتر از خودته بازی نکن . حالا هر پسری از تو بزرگتر باشه باهاش بازی نمی کنی.
یه بار بابات گفت سانای بیا باهم بازی کنیم .
با ناز وعشوه گفتی بابام گفته با پسرهای بزرگ تر از خودت بازی نکن که چقد به خاطر حرفت خندیدیم .
الان چون بچه ای هستی صورت مسئله را حذف می کنیم(ارتباط با پسر ) .بزرگتر که بشی باید روابط صحیح را یادت بدیم نه قطع ارتباط را .
صبح می خوایم بدیم مهد:
من : سانای عجله کن دیرمون شد الان درها را می بندن.
سانای : من که نگرانی بستن در رو ندارم در مهد رو نمی بندن می تونیم هر وقت خواستم برم (یعنی تو فکری به حال خودت کن)
دریا تو رو میزنه و تو الینا یا آریا رو .
عمه :چرا بچه ها را می زنی بابات بیاد من هم اونو میزنم.
سانای: خودت می دونی می خوای بزن. داداش خودته.
وباز هم
عمه : سانای به این دست نزن مال بابای منه.
سانای: مال بابای تو باشه، عوضش مال بابابزرگ منه.
همان طور که قبلا هم گفتم همه اینا را خیلی قشنگ وبا یک لحن خاص به ترکی می گی موقع ترجمه به فارسی از زیبایی جملات کاسته میشه .
در ادامه پست حرفهای مادری به دختری
در یه پستی از مشکلات مادر و دختری نوشتم اون موقع زمانی بود که تو تازه وارد مهد شده بودی و خیلی هم با علاقه رفتی واصلا مشکلی پیش نیومد ولی من از ته دل نگران بودم البته این مسئله به تو ربط نداشت چون من خودم احساسی و زود جوش هستم یه ذره هم دلشوره داشته باشم بیشتر اعصابم خرد میشه الان یادم می افته خندهام می گیره با خودم فکرمی کردم صبح ها چطوری می خواد از خواب بیدار شه یا چطوری می خوام ببرمش یا بیارم .بدون صبحونه می مونه از همه اینا برای خودم کوه ساخته بودم ولی حالا که درست دوماهه می ری مهد ،می بینم همه کارها خودشون بدون هیچ دردسری پیش می رن شبها خیلی زود می خوابی در نتیجه صبحها خیلی راحت بیدار می شی واصلا هم خواب آلو نیستی خیلی خوب همکاری می کنی در لباس پوشیدنت .بستن موهات ،خوردن صبحانه در مهد یا خوردن تغذیه هات . شکر خدا الان نگرانی که داشتم حل شده.
فکر کردم هروقت اون پست خونده بشه خواننده چه خودت باشی یا کس دیگر فکر می کنه دختر لجباز یا حرف گوش نکنی هستی . در حال که اصلا اینطوری نیست فقط یه خرده شیطونی اگه با هات با حوصله ومنطقی صحبت کنیم خیلی هم منطقی هستی .
مثلا یه دفتر نقاشی برات خریدم که توی مهدنقاشی بکشی یه بار بهت گفتم سانای جون اگه می خوای توی خونه نقاشی بکشی توی اون دفتر نقاشی که خونه داری بکش که گوش دادی .
یا برات یه دفتر شطرنجی خریده بودم گریه کردی که عکس روی جلدش را نمی خوام یکی دیگشو بخر .اول گفتم نه این تموم بشه یکی دیگه می خرم که قبول نکردی بعد که گفتم باشه می خرم خودت ازم خواستی که هر وقت اولی تموم شد بخرم ویا اگه خریدم نگه می داری اولی تموم شدنی استفاده می کنی .
یه پاکن توی لوازم تحریر فروشی دیدی گفتی دوستم هم از ینا داره .باز بهت گفتم هر وقت پاکن تو تموم بشه از اینا برات می خرم که باز قبول کردی .البته تا حال هیچ وقت نشده بازار رفتنی گریه کنی که اینو می خوام یا اونو می خوام .
در ضمن توی مهد هم همه ازت راضی هستن می گن هم دختر باهوشیه وهم مودبه .
خلاصه دخترم خیلی دوستت دارم به قول خودت که به ما می گی
دنیای منی ،هستی منی ،زندگی منی ،عشق منی، جان منی
نفس منی