من از آمپول نمی ترسم
سانای گلم،چند شب پیش تب داشتی توی خواب ناله می کردی وسرفه هم می کردی از خواب بیدارت کردیم در عالم خواب و بیداری استامینوفن ودیفن هیدرامین دادیم خوردی قرار شد فردا عصر بابات که اومد بریم دکتر . بعداز شام رفتیم خونه علی وزهرا کوچولو .صدرا اینا هم اونجا بودن بهت خوش گذشت با صدرا بازی کردی با علی هم ماشین سواری ،توب بازی ونقاشی کشیدین موقع برگشتن می خواستیم بریم دکتر گفتی اول باید پارک بریم بعد دکتر .بابات هم که هیچ وقت در مقابل خواسته های تو نمی تونه مقاومت کنه رفتین پارک. ما هم (من،آقاجان،مادر بزرگ ) توی ماشین نشستیم .ماشالله بابات خیلی باحوصله هست از سر کار که برمی گرده کلی باهات بازی می کنه من خسته می شم از بس می گم بیا بشین خستگی در کن یه چایی بخور ولی اون همچنان مشغول بازی با تو می شه بارها شده تا نصف شب باهم بازی کردین.خلاصه عزیزم باهم رفتیم اورژانس خانم دکتر معاینه ات کرد شربت و آمپول برات نوشت الهی فدات شم مثل آدم بزرگا رفتی روی تخت دراز کشیدی تا آمپولت را بزنند فدات شم که غرورت اجازه نمیده ترس وجودت را نشان بدی .اصلا یه کلمه هم نگفتی نمی خوام آمپول بزنم میخواستی گریه کنی میگفتی من خوابم میاد به راحتی آمپولت تزریق شد برگشتیم .سانای جان نه تنها اون شب بلکه هیچ وقت به خاطر دارو خوردن اذیتم نکردی .
چند روز طول کشید تا حالت بهتر بشه در این مدت که بی حال بودی به خاطر تو حال بابات بدتر از تو بود الهی هیچ کودکی مریض نشه الان شکر خدا بهتری .