سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

مسیر بازگشت از مهد

موقع برگشتن از مهد جلوی پارک نزدیک خونه بابا بهروز ینا چند تا مرغ و خروس و اردک دیدیم . امروز باز موقع اومدن اونجا بودن این دفعه به قصد گرفتن شان دویدی اردک خیلی آروم میدوید میتونستی بگیری. بهت گفتم  اگه بگیری صاحبشون از دور می بینه فکر می کنه می خوایم  بگیریم ببریم .یه دفعه با ناراحتی گفتی مامان یکی از اردکا را گرفتن نیستش .دختر دقیق من راست می گفته  الان با دیدن عکسا می بینم اون روز اردکها دوتا بودن ولی امروز اردک سیاهه نبود.حالا چی شده بودم نمی دونم.               ...
17 بهمن 1391

اثر روی برف

سانای جان چله کوچک در این عمر کوتاهش خودشو نشون داد  عصر شنبه 14 بهمن بارش برف و کولاک همراه با رعد برق!! (پدیده نادر ) همه را غافلگیر کرد به طوریکه بابات موقع برگشتن از تبریز دوساعت در گردنه یام به خاطر بستن بودن جاده معطل شده بود .                             اثر انگشت ، دست و پا روی برف ...
17 بهمن 1391

بابا آب داد

باباآب داد  باباآب داد م م باد   سانای جان جمعه اول دی ماه در حال بروز رسانی وبلاگت بودم آمدی کنارم نشستی وخواستی "بابا آب داد "تایپ کنی .                                          لازم به توضیح هست  : در سطر اول  به جای حرف "د" علامت "<" وبه جای "ا"  کلید "l "(آی انگلیسی ) را زدی  که حرف "ه" تایپ شده . بعد از یاد دادن در سطر دوم تصحیح کردی ولی "ب " را جا انداختی . اوایل سال تحصیلی از ...
28 دی 1391

خمیر بازی

دخترکم : اشکال زیر را مهر ماه با خمیر درست کرده بودی و داخل سطل خمیر بازی گذاشته بودی دیروز موقع مرتب کردن کمدت به ذهنم خطور کرد که ازشون عکس بگیرم تا یادگاری نگهدارم. خانه - چراغ راهنما  -  پیرمرد - بادکنک قلبی - اسب - پرچم    ...
24 دی 1391

ادامه جشن یلدا در مهد کودک

سانای جان من: ٢٢دی ماه هست با رسیدن عکسات به دستم بهانه ای شد تا باز از شب یلدا بنویسم . اول از همه شعری که در مهد به همین مناسبت یاد گرفتی را می نویسم . گویده آچیپدی الله  اولدوزلارن سفره سین یرده آچیب دی آنام چیلله گئجه خونچاسین ایده گویوب ،نارینان پشمک حلویینان چیلله چیلله آی چیلله قار یاغیر گوله گوله ایندی گلین اوشاغلار سیز اوخیون بیزینن چیله قاپزی ،دمنه یارپزی ییاخ قارپزی ،ایچاخ یارپزی ترجمه اش خدا توی آسمان  ستاره ها را مثل سفره  پهن کرده مادرم روی زمین سفره شب یلدا را پهن کرده سنجد ،انار ،پشمک وحلوا گذاشته چلله چلله آی چلله بر...
22 دی 1391

طولانی ترین شب سال 91

دخترک سیاه چشم من: گرد آمدیم، شبچره ای بود و آتشی، گفت و شنود و قصه و نقلی ز سیر و گشت ... وقتی که برشکفت گل هندوانه، سرخ در اوج سرگذشت یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی لختی به تن طپید و به هم رفت و درشکست با خانه می شدیم که گرد سپیده دم بر بام می نشست .                                         سیاوش کسرایی              &nb...
14 دی 1391

جشن یلدا در مهد کودک

عزیزکم سانای:  6 روز از زمستان می گذرد. امروز هوا یه کم سرده . امسال بر خلاف سالهای گذشته هوای شب یلدا خیلی دل انگیز بود خبر از سوز وسرما و برف و یخبندان نبود .هوا کاملا بهاری بود و به شدت باران می بارید  من تا حال چنین شب یلدایی به عمرم ندیده بودم واقعا به وجد اومده بودم . روز چهارشنبه 28 آذر به مناسبت شب یلدا در مهد کودک  جشنی برپا کردند. این عکس را از سایت مهد کودک کپی کردم به محض اینکه عکسهای گرفته شده در مهد به دستم برسه در این قسمت قرار می دم .                     &nbs...
6 دی 1391

اجازه می دی ...

دخترکم : ظهر که می یام مهد دنبالت فاصله بین مهد تا خونه را پیاده می رویم در بین راه فرصتی است تا از کارهایی که در مهد انجام دادی حرف بزنیم .  دیروز توی راه مهد سانای :مامان اجازه می دی من با علی اصغر دوست بشم . یه ذره فکر کردم گفتم: باشه دوست بشین ولی زیاد باهاش دوست نشو. سانای : یعنی چی زیاد باهاش دوست نشو .  من :منظورم اینه که بیشتر با دخترا دوست باش وکنار دست دخترا بشین . سانای:چرا زیاد دوست نشم . من:چون اون پسره بیشتر دوست داره با تفنگ وماشین بازی کنه وتو دختری ،دوست داری با عروسک بازی کنی . برای همین موقع بازی حوصله ات سر می ره. . . امروز صبح موقع رفتن به مهد سانای : بابا اجازه می دی من با علی...
21 آذر 1391