10 شهریور ساعت 20 دقیقه بامداد ،به اتفاق مامانم وخاله ینا راهی خانه روستایی شدیم. به قول خاله مثل اینکه مجبوریم این وقت شب بریم .آخه شام آیناز ینا را دعوت کرده بودیم نمی تونستیم زودتر بریم . بابات هم می گفت فردا صبح رفتن فایده نداره دیر می رسیم . ساعت یک بامداد را گذشته بود که رسیدیم بابا بهروز توی حیاط نشسته بود ومنتظر ما بود واز طرفی خانواده پسر عمویم هم با خانواده دوستشون اومده بودن . جمعه 10 شهریور علاوه براینکه تولد خاله بود وخاطره شیرنش محال بود از یادمون بره یه اتفاق خاص دیگه ای هم افتاد که تا حال شاهدش نبودیم و خاطره اش برایمان ماندگار تر شد و چون مربوط به کسان دیگری هم میشه بهتر ندیدم اینجا بنویسم ایشا...