سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

باز هم سوال و جواب

داشتی کارتون تماشا می کردی سانای : مامان وقتی به دختر می گن پرنسس ، در مقابل به پسر چی میگن؟ من: میگن شاهزاده. سانای: شاهزاده یعنی پسر شاه ؟ من : بله . سانای: مامان الان دیگه شاه وجود نداره؟ من : چرا بعضی جا ها هست . سانای : نه مامان، دیگه وجود نداره  .چطور قدیما غول یا دیو وجود داشته الان دیگه نیستن نابود شدن . شاه هم اون قدیما بوده که نابودش کردن . راستی مامان شاه را کی نابود کرده ؟ من: ... ...................................................................................... امسال وقایع تاسورا وعاشورا را خیلی خوب درک می کنی از من می پرسی . سانای :مراسم سینه زنی توی تهران هم هست ؟ من:آره. سانای: توی...
17 آذر 1391

پاییز زیبا و باز باران

پاییز زیباست   چون تو در پاییز زاده شدی         باز باران ، با ترانه       باز باران ، با ترانه با گوهر هاي فراوان مي خورد بر بام خانه من به پشت شيشه تنها ايستاده : در گذرها ،رودها راه اوفتاده. مي خورد بر شيشه و در مشت و سيلي آسمان امروز ديگر  نيست نيلي  يادم آرد روز باران  گردش يک روز ديرين خوب و شيرين توي جنگل هاي گيلان:  کودکي ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازکچست و چابک  از پرنده از چرنده از خزنده بود جنگل گرم و زنده  آسمان آبي چو دريا يک دو ابر اينجا و آنجا  چون دل من روز روشن  سنگ ...
1 آذر 1391

در ادامه حرفهای مادری به دختری

شیرین من سانای: اولین مطلبی هست که بعد از پایان ٥ سالگیت می نویسم . می گی هرکی توی مهد  ازم بپرسه چند سالته می گی من ٦ سالمه ولی چون نیمه دومم کلاس آمادگی نمی رم . ٦ ساله من ، وقتی که کوچولو بودی فکر می کردم شیرینی بچه توی سه وچهار سالگیشه .ولی الان که رفته رفته بزرگتر می شی می بینم شیرین تر می شی یه حرفهایی می زنی که دل آدمو می بری اون وقتا از روی عادت ویا بگم طوطی وار بعضی جملات قشنگ را می گفتی ولی حالا که بزرگ شدی احساست راخیلی زیبا  به زبان میاری . دستاتو دور گردنمون می ندازی ومیگی الهی فداتون بشم خیلی دوستتون دارم ودست وصورتمون را میبوسی وبازوی کوچیکت را باز می کنی که بیا رو بازوم بخواب...
1 آذر 1391

اولین روز مهد

اول مهرماه ٩١ است . ساعت ٧ صبح از خواب ناز بیدارت کردم تا راهی مهد کودک شوی خیلی خوشحالم که آمادگی لازم را برای مهد رفتن پیدا کردی. با ذوق و اشتیاق خاصی آماده رفتن شدی سفارش هایی که باید می کردیم را دوباره تکرار کردیم همه را قبول کردی .تا دم در مهد کودک من وبابات همراهیت کردیم و به خاطر اینکه شلوغ نشه به اولیا اجازه ورود نمی دادن باهم وارد حیاط مهد شدیم با نگاهم بدرقه ات کردم تا از پله ها بالا رفتی و داخل شدی. خاطرات كودكي زيباترند يادگاران كهن ماناترند --------------------------------------------------- روز چهار شنبه ٢٩ شهریور ساعت ١٠ صبح جلسه اولیا با مربیان بود باهم به مهد رفتیم من داخل سالن جلسه رفتم وتو ب...
1 مهر 1391

10 شهریور، یه روز دور از هیاهوی شهر

10 شهریور ساعت 20 دقیقه بامداد ،به اتفاق مامانم وخاله ینا راهی خانه روستایی شدیم. به قول خاله مثل اینکه مجبوریم  این وقت شب بریم .آخه شام آیناز ینا را دعوت کرده بودیم نمی تونستیم زودتر بریم . بابات هم می گفت فردا صبح رفتن فایده نداره دیر می رسیم . ساعت یک بامداد را گذشته بود که رسیدیم بابا بهروز توی حیاط نشسته بود ومنتظر ما بود واز طرفی خانواده پسر عمویم هم  با خانواده دوستشون اومده بودن . جمعه 10 شهریور علاوه براینکه تولد خاله بود وخاطره شیرنش  محال بود از یادمون بره یه اتفاق خاص دیگه ای هم افتاد که تا حال شاهدش نبودیم و خاطره اش برایمان ماندگار تر شد و چون  مربوط به کسان دیگری هم میشه بهتر ندیدم اینجا بنویسم ایشا...
19 شهريور 1391

برگی از تابستان

  دخترکم: دنگ دنگ دنگ ساعت ١٠:٤٦ ، اینجا وبلاگ است ،خانه مجازی خاطرات سانای .   امروز ١٨ شهریور ٩١ ، تا این لحظه ، 4 سال و ١١ ماه و ٠ روز و ٠ساعت و ٠دقیقه و ٠ثانیه سن داری یعنی درست یک ماه دیگر ٥ سالت تمام می شود ویا به قول خودت شمع ٥ را فوت می کنی.  تابستون هم داره تمام می شه با خود فکر می کردم تابستان فرصت بیشتری خواهم داشت برای ثبت خاطراتت ،ولی روزها مثل برق وباد در حال گذرند و من خیلی حرفهای نگفته دارم از کجا شروع کنم ؟ بهتره از مهد بگم ،چند بار برای تکمیل پرونده ات به مهد رفتم وتو هر بار با ذوق واشتیاق بیشتر از قبل ،مرا همراهی کردی واز این بابت خیلی خوشحالم و وجدانم آسوده است که با رضایت خودت...
18 شهريور 1391

زلزله خبر نمی کند

 ﴿ سورة الزلزلة - سورة 99 -   تعداد آیات 8 ﴾ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلْزَالَهَا ﴿١﴾ وَأَخْرَجَتِ الأرْضُ أَثْقَالَهَا ﴿٢﴾ وَقَالَ الإنْسَانُ مَا لَهَا ﴿٣﴾ یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ﴿٤﴾ بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَى لَهَا ﴿٥﴾ یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ ﴿٦﴾ فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ﴿٧﴾ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ ﴿٨﴾    به نام خداوند بخشنده مهربان هنگامى كه زمين شديداً به لرزه درآيد، (1) و زمين بارهاى سنگينش را خارج سازد. (2) و انسان مى گويد:«زمين را چه مى شود (كه اين گ...
23 مرداد 1391