سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

سانای صاحب مهر می شود.

عزیز من: هر وقت یه جایی بریم بعد از برگشتن در بازیهات کارهایی که اونجا انجام شده را انجام می دی. مثلا :خرید وفروش ،آرایشگری ،خیاطی،مسافرت رفتن ،مراسم جشن عروسی واز جمله دکتر بازی چند وقت پیش گفتی کاغذ ها به اندازه کوچک ببر بده من روی اونا برا مریضام دارو بنویسم . من هم دو بسته تقویم تاریخ گذشته بودبا یه بسته ورق یاداشت، بهت دادم تا نسخه بپیچی  .وقتی با یکی بازی می کنی بیشتر تو پزشکی وطرف مقابل مریض. دفترچه بیمه بابابات وخودت  را تعویض کرده بودیم ولی چندبرگ سفید داشت. اونو هم بهت دادم تا استفاده کنی برات توضیح دادم که این وقتش گذشته برا همین دادم وگرنه نباید دفترچه های دیگه رو بنویسی . نسخه نوشتنت هم ...
11 تير 1391

تصور تو از خدا

بهترین هدیه خدا، سانای جان: همواره درباره خدا از من سوال می کنی سوال هایی که گاها در جوابش می مانم. در کل، تصور تو از خدا اینه که خدا خیلی خیلی  بزرگه (از نظر فیزیکی )چون همش در مورد بزرگی خدا از من سوال می کنی. خدا چقد بزرگه ؟از خونه بزرگتره ؟از دنیا هم بزرگتره ؟ و... همیشه  می گی من تو رو اندازه دنیا دوست ندارم  بلکه به  اندازه خدا دوست دارم چون خدا خیلی از دنیا بزرگتره  (با این توصیف می خوای نهایت دوست داشتنت را بگی) می پرسی:خدا چه شکلیه؟ بچه خدا کیه؟ دیروز هم می پرسیدی:  دشمن خدا کیه ؟  بهت گفتم :دروغگو دشمن خداست  . دوباره پرسیدی :خدا هم می میره؟&nbs...
3 تير 1391

تقویم تیر

  آمده فصل تابستان                             با خورشيد فروزان   تير و مرداد،شهريور                           مي آيند با تابستان   فصل تابستان است سایه ای می جویم سایه ای پر الفت کوچه ها گرم کلام خانه ها گرم سخن   کودکی با شادی روی خاک نمناک کلبه ای می سازد کلبه ای بی سرما   ان طرف تر دخترک می د...
31 خرداد 1391

پیش به سوی آموزش

دخترکم پنجشنبه18 تیرماه یادت نره.  روزی که ساعت ١١به اتفاق من ودریا  برای ثبت نام اولیه  به سوی مهد کودک رفتی. وای خدا ، چه حس عجیبی داشتم ،حسی بزرگی تو، وارد شدنت به اجتماع، شروع جدایی تو از خانواده، .در عین حال که شیرین بود  ولی ته دلم یه نگرانی و دلشوره داشتم. تو چقد خوشحال بودی شکر خدا خیلی مشتاق مهد رفتنی .در مهد، من با مدیر محترم صحبت می کردم وشما یک جا بند نبودی همش به من می گفتی :بیا بریم اتاق بازی را نشانت دهم . آخه یه بار قبلا با دریا اومده بودی و به اتاق ها آشنایی داشتی. باهم به اتقاق بازی رفتیم دوست داشتی بازی کنی  ولی خوب الان وقتش نبود ولی توی حیاط سرسره وتاب ب...
31 خرداد 1391

تقویم خرداد

بهارم دخترم از خواب برخیز   شکر خندی بزن و شوری برانگیز گل اقبال من ای غنچه ی ناز بهارم دخترم آغوش واکن که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد زمستان ملال انگیز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا کرد بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست چمن زیر پر و بال پرستوست کبد آسمان همرنگ دریاست   کبود چشم تو زیبا تر از اوست بهارم، دخترم، نوروز آمد   تبسم بر رخ مردم کند گل تماشا کن تبسم های او را   تبسم کن که خود را گم کند گل بهارم، دخترم، دست طبیعت   اگر از ابرها گوهر ببارد و گر از هر گلش جوشد بهاری   بهاری از تو زیبا تر نیارد بهارم، دخت...
30 ارديبهشت 1391

چند تا عکس

هفت سین شهرمون   در یکی از بازیهای کامپیوتریت پسرک کلاهی از پوست نارگیل سرش گذاشته، تو هم ایده گرفتی از پوست نارگیل برا خودت ماسک درست کردی . داشتم شام درست می کردم هی می گفتی مامان بیا بازی کنیم . بهت گفتم تو بیا آشپزخونه تا حوصله هیچ کدومون سر نره . گفتی به یه شرط می یام که اسباب بازی هامو بیاری اونجا بازی کنم. عزیزم از لوله گاز آویزون می شی و به ما می گی بشمارید ببینید من تا چند می تونم خودمو نگهدارم (نوک انگشتات روی فرش قرار می گیره ولی ما به روی خودمون نمیاریم) تا 150 می شماریم تا اینکه خسته می شی ودستتو ول می کنی وما تشویقت می کنیم چقد خوشحال می شی.  ...
20 ارديبهشت 1391