سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

سانای در دل طبیعت بکر

چهار شنبه ٦ اردیبهشت ٩١به اتفاق بابا بهروزینا و خاله اینا رفتیم ولایت پدری من و شب را نیز ماندیم . دخترم : مشکلی که تازگی ها  باهم پیدا کردیم گیره زدن به موهات وبستن موهاته .البته از بچگی ازگیره سر و کش سر خوشت نمی اومد ولی هراز گاهی اجازه می دادی بزنم.ولی حالا مشکلمون دوتا شده چون موهات بلند شده آرایشگاه هم نمیری کوتاهشون کنی .هر وقت بیرون بریم یک ربع باید بهت التماس کنم بیا موهاتو درست کنم ولی گریه وزاریت وحرفای بابات "بزار بچه راحت باشه "باعث می شه تا بیخیال بشم. در جستجوی موش صحرایی   روزگاری در این محل، باغات سرسبزی بود. چشمه جوشانی بود با نام "باش کهریز" که باغات  را ...
13 ارديبهشت 1391

بهار بهار

  بهار ،بهار پرنده گفت یا گل گفت؟ خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت بهار بهار ...صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد اما خودت کجایی؟ وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟  بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ی ما یه گلدون خونه ی ما همیشه منتظر یه مهمون * * *   بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود حیف که هنوز صب نشده غروب بود آخ که چه زود قلک عیدیامون ...
30 فروردين 1391

غافلگیر می کنی

 تازگی ها کلمه غافلگیر را یاد گرفتی کارهای غافل گیر کننده انجام می دی تا به قول خودت منو غافل گیر کنی .ولی بیشتر  جوابهایی که به من میدی منو  غافل گیر می کنه. عصر باهم تلویزیون تماشا می کردیم برنامه نوجوانان در مورد سخت گیری والدین با نوجوانان صبحت می کرد یک نمایش را نشان می داد که دختر نوجوان با دوستاش تلفنی قرار گذاشت تا باهم به نمایشگاه نقاشی برن . ولی  مامانش گیر میداد که کجا می ری ؟با کی میری؟ با چی میری ؟و... .خلاصه اجازه نداد دخترش بره .دختر شروع به گریه کردن کرد .رو به تو کردم وگفتم وای چه دختر حرف گوش نکنی! میبینی ،مامانش اجازه نمی ده بره ،نشسته گریه می کنه .در جواب من گفتی: نه ،مامان اون باید بر...
26 فروردين 1391

13 بدر

دخترکم شنبه دوازدهم فروردین بابا هم خونه بود .بابا بهروز اینا قرار بود عصر با خاله اینا برن روستا ( زادگاه بابا بهروز ) تا سیزده را اونجا بدر کنند . ما هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم پایین تا تصمیم نهایی را در مورد رفتن به روستا را بدونیم که همه موافق بودن که ما هم از عصر بریم وشب را بمونیم .  من چقد خوشحال شدم ،عزیزم روستای بابا بهروز ینا جمعیت  خیلی کمی داره ولی بیشتر کسانی که به شهرها مهاجرت کردن خانه های خود، در روستا را باز سازی کردند و در مناسبتهایی از جمله تاسوعا و عاشورا وسیزده بدر را درروستا سپری می کنند .بابا بهروز هم خانه پدری را از نو ساخته و باغی کاشته  وهر از گاهی می رود . من با اینکه نه در آنجا...
21 فروردين 1391

آزاد کردن ماهی های عید

بهار من سانای از پنجم فروردین بابا رفت سرکار ، ما هم رفتیم خونه بابا بهروزینا . عصر که بابا اومد دنبالمون ماهی های عید  خودمون وآقاجون ینا را هم آورد تا ببریم سد و آزادشون کنیم. آخ افتاد زمین زود نجاتش بده         ...
15 فروردين 1391

سال نو مبارک

دخترم سانای سال 91 هم رسید تو روز به روز بزرگتر وشیرینتر می شی امسال خوب معنی عید وسفره هفت سین را می فهمی  چند روز مونده به عید مدام می خواستی  سفره هفت سین را بچینیم بالاخره شب عید با کمک تو چیدیم چقد ذوق می کردی  حالا دیگه هفت تا  اقلام ، هفت سین رو بلدی بگی. دو روز مونده به عید باهم رفتیم ماهی وسبزه خریدیم سه تا ماهی قرمز برای هر سه تامون به اضافه یه دونه سیاه برای تو .در راه برگشت به خونه خوشحال بودی که تو دوتا ماهی داری من وبابات یه دونه. بهت گفتم دوست داری من و بابات  هم ماهی مونو بدیم به تو ؟چقد خوشحال شدی که حالا چهار تا ماهی داری .عجب عالمی دارد عالم تو . سانای در کنار سفره هفت سین  ...
8 فروردين 1391