من از آمپول نمی ترسم
سانای گلم،چند شب پیش تب داشتی توی خواب ناله می کردی وسرفه هم می کردی از خواب بیدارت کردیم در عالم خواب و بیداری استامینوفن ودیفن هیدرامین دادیم خوردی قرار شد فردا عصر بابات که اومد بریم دکتر . بعداز شام رفتیم خونه علی وزهرا کوچولو .صدرا اینا هم اونجا بودن بهت خوش گذشت با صدرا بازی کردی با علی هم ماشین سواری ،توب بازی ونقاشی کشیدین موقع برگشتن می خواستیم بریم دکتر گفتی اول باید پارک بریم بعد دکتر .بابات هم که هیچ وقت در مقابل خواسته های تو نمی تونه مقاومت کنه رفتین پارک. ما هم (من،آقاجان،مادر بزرگ ) توی ماشین نشستیم .ماشالله بابات خیلی باحوصله هست از سر کار که برمی گرده کلی باهات بازی می کنه من...