سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

من از آمپول نمی ترسم

  سانای گلم،چند شب پیش  تب داشتی توی خواب ناله می کردی وسرفه هم می کردی از خواب بیدارت کردیم در عالم خواب و بیداری  استامینوفن ودیفن هیدرامین دادیم خوردی قرار شد فردا عصر بابات که اومد بریم دکتر . بعداز شام رفتیم خونه علی وزهرا کوچولو .صدرا اینا هم اونجا بودن بهت خوش گذشت با صدرا بازی کردی با علی هم ماشین سواری ،توب بازی ونقاشی کشیدین موقع برگشتن می خواستیم بریم دکتر گفتی اول باید پارک بریم بعد دکتر .بابات هم که هیچ وقت در مقابل خواسته های تو نمی تونه مقاومت کنه رفتین  پارک. ما هم (من،آقاجان،مادر بزرگ ) توی ماشین نشستیم .ماشالله بابات خیلی باحوصله هست  از سر کار که برمی گرده کلی باهات بازی می کنه من...
7 آبان 1390

چند دونه عکس

  نوش جونت رفته بودیم روستا یه سطل  خالی بود گذاشتی رو سرت بابات خواست ازت عکس بگیره نزاشتی وچشماتو بستی و براهمین خوردی زمین ودندونت خون اومد و زانوت هم زخمی شد گریه کردی وبهانه پارک رو گرفتی بابات وعمو (شوهر خاله) بردنت چشمه ،برگشتنی یه تخته پیدا کرد وبا اره برید و با دریل سوراخ کرد وبرات این تاب سنتی را درست کرد حالا هر وقت بریم می تونی تاب بازی کنی.     بادکنک ماری از خودم بزرگتره   ...
5 شهريور 1390

یه روز

  عزیز مامان هفت ونیم صبح از خواب بیدار شدی وبا صدای بلند صدام زدی جوابتو دادم شروع کردی به دعوا که چرا لحاف کشیدی روی من ؟مگه نگفتم لحاف نکش . چرا در تراس را بستی ؟زود باش باز کن .    مدتی هست عادت کردی شبها  بدون لباس خواب می خوابی واجازه نمی دی پتو یا لحاف روت بکشم باید در تراس را هم باز بزاریم . دو سه روزه هوا سرد شده شبها در رو می بندیم بخصوص هم دیشب بارون وتگرگ شدیدی اومد اون موقع توی حموم داخل تشت بازی می کردی از روشنایی حموم که بیرون مشخصه رعد وبرق رو دیده بودی من تو آشپزخونه بودم ومتوجه نبودم وتو صدام زدی وگفتی که رعد وبرق می زنه می خواد بارون بیاید بازهم چیزی متوجه نشدم برگشتم آشپزخونه که بابات...
4 شهريور 1390

باز هم تولد

  عزیزم این روزا تولد بارونه دیشب تولد علی کوچولو بود علی با اینکه ٨ ماه از تو کوچکتره تو بهش می گی علی کوچولو ،در ضمن مراسم نامگذاری زهرا جان هم بود . تو کلی با بچه ها بازی کردی شب خوبی بود ساعت ١٢ مراسم تمام شداز اونجا به پیشنهاد تو رفتیم پارک یه ساعت هم اونجا بازی کردیم وبرگشتیم خونه . عکس ها آماده نیستن بعدا می زارم.
22 مرداد 1390

آبله مرغان

عزیزکم یادته دیروز می گفتم شب قبل تب داشتی ؟نگو داری آبله مرغان می گیری .دیروز بابات دو تا جوش رو بدنت دیده بود نشونم داد گفتم پشه نیش زده با اینکه پشه تو خونه ندارم ولی فکر نکردم آبله مرغان باشه آخه دریا یه ماه پیش گرفته بودی  تو پیشش  بودی نگرفتی آیناز که برا عروسی عمو اومد گرفت .من هم فکر کردم دیگه زمانش گذشت اگه قرار بود بگیری همون اول می گرفتی.  عزیزم فکرکنم  الان آبله بزنی بهتراز زمانی که بزرگ شی و بزنی می گن آدم بزرگ شدیدتر می گیره . شب هر چی کار کردم شام نخوردی اینو هم بگم از صبح با بابا رفته بودی تبریز تو خونه خاله بودی وبابا هم رفته بود به کاراش برسه اونجا هم چیزی نخورده بودی برا همین شب خیلی اصرار کردم شا...
13 مرداد 1390