سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

آشپز باشی

داشتم پلو را می کشیدم تا شام بخوریم دم کن را برداشتی و روی سرت گذاشتی وبه قول خودت شدی آشپز  .هر وقت تلویزیون برنامه آشپزی داشته باشه منو صدا می زنی میگی: مامان بیا  برنامه مورد علاقه تو را نشون می ده . این روز ا خیلی خوب غذا می خوری قبلا موقع غذا خوردن  بشقاب به دست توی خونه دنبالت راه می افتادم اگه سه یا چهار قاشق می خوردی خیلی خوشحال می شدم. به بابات می گم من الان راضی ام سانای خوب غذا می خوره تو هم یاد گرفتی بعد از غذا ازمن می پرسی مامان از من راضی هستی ؟ من هم باید ازت تشکر کنم وبگم آفرین سانای غذاتو کامل خوردی. اومدی توی آینه خودتو ببینه بابات ازت عکس گرفت. ...
25 دی 1390

پیشرفت ها - حرفها- سوال ها- کارها وشیطنت ها ی سانای

اعداد را تا صد یاد گرفتی بشماری و بخونی .  قبلا تا به 29 می رسیدی ادامه اش می گفتی بیست وده  بهت می گفتم سی ، ادامه می دادی میشمردی تابه  سی ونه می رسیدی بازمی گفتی سی وده. ولی الان دیگه پیشرفت کردی . تازه از ده تا یک هم بلدی برعکس بشمری این برعکس خوندن رو خودت یاد گرفتی. ساعت دیجیتال را کاملا بلدی بخونی برا همین یه ساعت مچی صورتی خیلی خوشگل برات خریدم که همیشه دستته .  ساعت دیواری را تا این حد بلدی: ساعت تمام باشه :یک تمام ،دو تمام و... ودوازده تمام . یه ربع از ساعت گذشته باشه یا یه ربع مونده باشه . ساعت نیم باشه :یک ونیم، دو ونیم و ... ودوازده ونیم . بقیه دقیقه ها را هنوز نتونستم یا...
19 دی 1390

برای دخترم سانای

دخترکم سانای ،باز هم می خوام برات بنویسم از خودت ،از شیرین زبونیات از کارهایی که انجام می دی . عمر زندگی انسان خیلی کوتاهه تا بجنبه می بینه  پیر وسالخورده شده. بدون آنکه به همه خواسته هاش و آرزوهاش برسه ولی امیدوارم تو به همه خواسته هات و آرزوهات برسی  عزیزم برای مادرای شاغل روزا خیلی زود می گذره. مثلا خود من صبح که از خونه می زنم بیرون ،برای زمانی که برمی گردم خونه، برنامه می ریزم .چهار ونیم عصر خسته می رسم خونه ودیگر حالی برای برنامه های ریخته شده ندارم قدری استراحت می کنم و شامی مهیا می کنم وخیلی کم فرصت دارم که با تو بازی کنم .تو هم هی ساعت را نگاه می کنی تا به شش و نیم برسد وبابات از راه برسد وقدری باهم باز...
19 دی 1390

باز هم از سانای

  دختر دوست داشتنی من سانای چند مدتی  هست که خودت کامپیوتر را بدون کمک کسی روشن می کنی .وشروع به بازی با  بازی مورد علاقه ات میشی  .خیلی جالبه همه مراحل را خودت پیش می ری آخر سر از بازی خارج می شی . تصاویر و کارتونها را هم باز میکنی ویکی یکی همه را تماشا می کنی .نقاشی هم میکشی صفحه جدید باز میکنی ذخیره میکنی .وصفحات را مینی مایز وماکسمایز می کنی .     تعداد شماره تلفن هایی که حفظ کردی بیشتر شده علاوه بر شماره تلفن خونه بابا بهروز شماره موبایل بابات- شماره خونه آقاجون که دست مستاجر بود  وشماره پایین رو حفظ کردی مادر بزرگت میگه:  ازش شماره تلفن پایین رو پر...
4 دی 1390

چله گئجه سی

  سانای عزیزم مثل سالهای گذشته اول رفتیم خونه بابابهروز بعد اومدیم خونه آقاجان ینا . سانای در چله گئجه سی (شب یلدا) سانای و چله قارپیزی سانای شیطون ،از کجا داری نگاه می کنی ؟ سانای و شب یلدای 90 سانای در حال خوردن پشمک بدون شرح     ...
2 دی 1390

سانای و کشف درد

شب به من گفتی مامان دندونم درد میکنه گفتم بخاطر اینکه با  چای و شیر زیاد قند می خوری . صبح ساعت ده  از دانشکده زنگ زدم بیدار نشده بودی به عمه گفتم که بره بالا بیدارت کنه باز بیدار نشده بودی خودم بهت زنگ زدم بیدار شدی واعتراض کردی که مامان چرا زنگ زدی ونمی زاری بخوابم من خوابم می یاد دوباره خوابیده بودی . بعد بابا بهروز تو را برده بود خونه خودشون . به اونجا زنگ زدم خودت شاد وشنگول گوشی تلفن را برداشتی گفتی : مامان دیشب که بهت می گفتم دندونم درد میکرد دندونم نیست ها لپم هست . گفتم :زخم شده از کجا فهمیدی توی آینه دیدی . گفتی : نه دندونامو به هم فشار دادم دیدم درد نمیکنن از اونجا فهمیدم که دوندونم نیست لپمه .  ...
23 آذر 1390

محرم 90

  عزیزم سانای تاسوعا وعاشورای امسال هم گذشت  درست مثل عمر ما آدما .  عمه وشوهرش صبح تاسوعا رسیدن اینجا .روز چهارشنبه یعنی روز بعد عاشورا قرار بود برن .برای همین  روز تاسوعابه خاطر عمه اینا همه رو دعوت کرده شام بیان خونه ما . عصر تاسوعا همگی رفتید باغ رضوان تا عمه نذرش را ادا کنه خیلی  ذوق می کردی از این که در پخش نذری به عمه کمک کنی ولی من برای تدارک شام  مجبور شدم بمونم خونه . سانای جان ،روز عاشورا ی حسینی مثل سالهای قبل برای دیدن مراسم شبیه خوانی از خونه زدیم بیرون ابتدا به محله قدیمی بابات ینا رفتیم جمعیت زیاد بود .  با این حساب دید کمتر می شد من داخل ماشین نشستم شما با بابات رفتید، به خا...
22 آذر 1390

گم شدن میمون سانای

    چراغ خونه من سانای، جمعه شب با بابا وآیناز رفتین پارک. میمونت را هم با خود بردی (این میمون رو  هنوز به دنیا نیومده بودی و تو  راه بودی بابات از بانه خرید تا منو بترسونه ،چشم الکترونیکی داشت تا چیزی میدید میلرزید ومی خندید ومی گفت  آی لاو یو ) .خیلی خوش گذشته بود،قصر بادی رفتی  تاب بازی و سرسره بازی کردی ،قطار و هلیکوپتر سوار شدی همین که می خواستی سوار ماشین بشی یهو متوجه شدی  که میمون را تو قصر بادی جا گذاشتی وبرگشتین ودیدین که اونجا نیست کلی گریه کردی مگه می شد آرومت کرد عموت یه میمون از بچگیش داشت که عمه هات اونو از انباری پیداکردن وبهت دادن یه کم آروم شدی وبابات قول داد که او...
10 آبان 1390

قاصدک و ملخ

  سانای من،از بچگی هر وقت قاصدک می دیدی فوری برمی داشتی فوت می کردی اون وقتا بابات کارش قزوین بود ،می گفتی برو پیش بابا .بعضی وقتا هم می گفتی مامان این قاصدک از طرف بابا اومده . این عکس هم مال تابستانه ،کنار گلدون بامبوها این قاصدک را پیداکردی .در تراس که باز می مونه همه چی میاد داخل خونه از گردو خاک گرفته تا ملخ . آره یه بار هم ملخ اومده بود. نامحرم ها نگاه نکنند . شاید می خواستم برم حموم لباس تنم نبوده یا شاید داشتم لباسامو عوض می کردم  !!   این ملخ گیری هم مردادماهه همون موقع که آبله مرغان گرفته بودی،  لکه های آبله روی صورتت ودستت معلومه . بابات تو رو می خواد شجاع ب...
8 آبان 1390