سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

پاییز زیبا و باز باران

پاییز زیباست   چون تو در پاییز زاده شدی         باز باران ، با ترانه       باز باران ، با ترانه با گوهر هاي فراوان مي خورد بر بام خانه من به پشت شيشه تنها ايستاده : در گذرها ،رودها راه اوفتاده. مي خورد بر شيشه و در مشت و سيلي آسمان امروز ديگر  نيست نيلي  يادم آرد روز باران  گردش يک روز ديرين خوب و شيرين توي جنگل هاي گيلان:  کودکي ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازکچست و چابک  از پرنده از چرنده از خزنده بود جنگل گرم و زنده  آسمان آبي چو دريا يک دو ابر اينجا و آنجا  چون دل من روز روشن  سنگ ...
1 آذر 1391

در ادامه حرفهای مادری به دختری

شیرین من سانای: اولین مطلبی هست که بعد از پایان ٥ سالگیت می نویسم . می گی هرکی توی مهد  ازم بپرسه چند سالته می گی من ٦ سالمه ولی چون نیمه دومم کلاس آمادگی نمی رم . ٦ ساله من ، وقتی که کوچولو بودی فکر می کردم شیرینی بچه توی سه وچهار سالگیشه .ولی الان که رفته رفته بزرگتر می شی می بینم شیرین تر می شی یه حرفهایی می زنی که دل آدمو می بری اون وقتا از روی عادت ویا بگم طوطی وار بعضی جملات قشنگ را می گفتی ولی حالا که بزرگ شدی احساست راخیلی زیبا  به زبان میاری . دستاتو دور گردنمون می ندازی ومیگی الهی فداتون بشم خیلی دوستتون دارم ودست وصورتمون را میبوسی وبازوی کوچیکت را باز می کنی که بیا رو بازوم بخواب...
1 آذر 1391

روز میلاد تو

١٨  مهر روز میلاد توست  تو این روز طلایی تو امدی به دنیا  وجو پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتن تواین ماه وتو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر وجودت به افتخار بودن   همگی خوش اومدید شمع رو روشن کنم   واما حالا رقص سر کفشدوزک را برای خودت برداشتی چایی بعد از کیک می چسپه .نوش جان ودر آخر از خستگی وسط بادکنکها خوابت برد ...
20 مهر 1391

روز کودک

  روز کودکه، خنده می ریزه  از رو لبای بچه ها مثل همیشه کودک نازم ، غنچه زیبا آبت دادم تا که بشی گلی فریبا تو جشن کودک ، مامان وبابا برای تو آورده اند هدیه زیبا ( این شعر را در مهد یاد گرفتید تا در جشن روز کودک اجرا کنید.)   کودکم روزت مبارک   دخترم همین الان در پارک هستید از طرف مهد برای مراسم روز کودک رفتی . اولین اردوی رفتنت مبارک .  خیلی دوست داشتم در پارک حضور پیدا می کردم واز دور نظاره گر برنامه جشنتان می شدم  ولی برام مقدور نبود.   (نوشته شده : ١٦مهر 1391  -   ٧ اکتبر 2012 ) ...
16 مهر 1391

باز از مهد کودک

سانای جان مربی ات عوض شده.   پدرت از نمایشگاه کتاب تبریز چندین کتاب داستان، مدادرنگی ، سی دی بازی و آموزشی،فلش کارت وعروسک انگشتی گرفته بود .بیشتر از همه از عروسکها خوشت اومده بود با خودت به مهد بردی وچقد خوشحال شده بودی که مربی بهت گفته بود هر روز با خودت بیار تا نمایش اجرا کنیم . یک روز به من گفتی خانم مربی به یکی از بچه ها جایزه داد .گفتم حتما بچه خوبی بوده .گفتی اتفاقا بچه خوبی نیست همش گریه می کنه و می گه سرویس من کی می یاد برم؟ دیروز هم گفتی مامان شما هم برای من جایزه بخرید بدید خانم مربی به من بده .پرسیدم مگه جایزه ها را مادرا می دن ؟خانم مربی خودش نمی ده ؟گفتی نه مامانا اسم بچه ها را می نویسن...
15 مهر 1391

روزهای دوم وسوم مهد رفتن

دختر مهر: برایت از اولین روز مهد رفتنت نوشتم روز دوم وسوم را نیز می نگارم تا بماند یادگار. یه مدتی بود برنامه کاری ما عوض شده بود از صبح تا بعد از ظهر یکسره توی دانشکده بودم و برام مقدور نبود 12 ظهر بیام دنبالت برای همین زحمت از مهد آوردنت را به آقاجون دادیم .  ولی خوشبختانه  برنامه کاری از اول مهر به حالت قبلی برگشت .  ظهر ساعت 12 با عجله اومدم مهد دنبالت  می خواستم روز اول خودم تحویلت بگیرم  و زودتر بدونم چی گذشته ، که  گفتند بابا بزرگش اومد تحویل گرفتم .مسافت مهد تا خونه چیزی نیست می شود پیاده رفت همانطور که قبلا هر وقت خواستیم مهد بیایم این مسیر را پیاده اومدیم وخیلی هم به...
8 مهر 1391

اولین روز مهد

اول مهرماه ٩١ است . ساعت ٧ صبح از خواب ناز بیدارت کردم تا راهی مهد کودک شوی خیلی خوشحالم که آمادگی لازم را برای مهد رفتن پیدا کردی. با ذوق و اشتیاق خاصی آماده رفتن شدی سفارش هایی که باید می کردیم را دوباره تکرار کردیم همه را قبول کردی .تا دم در مهد کودک من وبابات همراهیت کردیم و به خاطر اینکه شلوغ نشه به اولیا اجازه ورود نمی دادن باهم وارد حیاط مهد شدیم با نگاهم بدرقه ات کردم تا از پله ها بالا رفتی و داخل شدی. خاطرات كودكي زيباترند يادگاران كهن ماناترند --------------------------------------------------- روز چهار شنبه ٢٩ شهریور ساعت ١٠ صبح جلسه اولیا با مربیان بود باهم به مهد رفتیم من داخل سالن جلسه رفتم وتو ب...
1 مهر 1391