سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

سانای در این روزها

  دخترم سانای جمعه ٦ آبان از خواب بیدارشدیم دیدیم اولین برف پاییزی بر زمین نشسته.از پنجره اتاق که نگاه کنی کوه میشو را می بینی که کلاه سفیدی از برف بر سرش گذاشته .   دخترم سانای دیگه بزرگ شدی سفره را خودت پهن می کنی ووسایل هاشو می چینی .   یه پازل برات خریدم  نقشه ایران عزیزمان هست .قصدم از خریدش این بود که نقشه را یادت بدم الان دریاها رو برام نشون میدی اسم بعضی از استان ها  رو با مرکزشون را میدونی وبرام نشون می دی از جمله آذربایجان شرقی - تهران  - البرز - گیلان - خراسان     عزیزم یه قیمی (game)هست با نام farmerخیلی بهش علاقه داری بابابات...
8 آبان 1390

قاصدک و ملخ

  سانای من،از بچگی هر وقت قاصدک می دیدی فوری برمی داشتی فوت می کردی اون وقتا بابات کارش قزوین بود ،می گفتی برو پیش بابا .بعضی وقتا هم می گفتی مامان این قاصدک از طرف بابا اومده . این عکس هم مال تابستانه ،کنار گلدون بامبوها این قاصدک را پیداکردی .در تراس که باز می مونه همه چی میاد داخل خونه از گردو خاک گرفته تا ملخ . آره یه بار هم ملخ اومده بود. نامحرم ها نگاه نکنند . شاید می خواستم برم حموم لباس تنم نبوده یا شاید داشتم لباسامو عوض می کردم  !!   این ملخ گیری هم مردادماهه همون موقع که آبله مرغان گرفته بودی،  لکه های آبله روی صورتت ودستت معلومه . بابات تو رو می خواد شجاع ب...
8 آبان 1390

من از آمپول نمی ترسم

  سانای گلم،چند شب پیش  تب داشتی توی خواب ناله می کردی وسرفه هم می کردی از خواب بیدارت کردیم در عالم خواب و بیداری  استامینوفن ودیفن هیدرامین دادیم خوردی قرار شد فردا عصر بابات که اومد بریم دکتر . بعداز شام رفتیم خونه علی وزهرا کوچولو .صدرا اینا هم اونجا بودن بهت خوش گذشت با صدرا بازی کردی با علی هم ماشین سواری ،توب بازی ونقاشی کشیدین موقع برگشتن می خواستیم بریم دکتر گفتی اول باید پارک بریم بعد دکتر .بابات هم که هیچ وقت در مقابل خواسته های تو نمی تونه مقاومت کنه رفتین  پارک. ما هم (من،آقاجان،مادر بزرگ ) توی ماشین نشستیم .ماشالله بابات خیلی باحوصله هست  از سر کار که برمی گرده کلی باهات بازی می کنه من...
7 آبان 1390

چند عکس از گذشته

  سانای جان بابات یه هارد اکسترنال داره که اطلاعاتش  زیاد مرتب نیست من هر از گاهی که وقت کنم فایلهاشو دسته بندی می کنم چند روز پیش هنگام مرتب سازی، این عکس های تو رو پیدا کردم بابات زمانی که قزوین بود روی عکسات کار کرده بود ولی من تا حال ندیده بودم البته بعضی هاشو  من قبلا توی وبلاگت گذاشتم  ممکنه تکراری باشن ولی به پاس زحمات بابای مهربونت توی  یه پست قرار می دم دستت درد نکنه بابای مهربون ...
3 آبان 1390

اسباب بازیها

  قفسه کمد-  ماشین های سانای(چند تا دیگه خونه بابا بهروزه ) عزیزم اون تفنک مشکیه مال بابات بوده که الان بهت داده. موبایل بیسیم دار مال خاله جون بوده بهت داده عزیزم وقتی پلیس بازی می کنی  ماشین پلیس ، اون دستبند که روی ماشین پلیسه ، بی سیم وسه تفنگ برا خودت ،بابات ودریا برمی داری وبازی می کنی وبه دست خلافکار ها دستبند می زنی . ماشین صورتی بزرگه رو مامان آیناز برات خریده بقیه را یا بابات خریده یا از لپ لپ و سک سک در اومده. آخه قبلا بابات خیلی سک سک می خرید روزی میشد که سه یا چهار سک سک می خرید ومن هم دعوا می کردم می گفت به یه بار شاد شدنش می ارزه  . یه قفسه حیوون از ایناهم خر...
1 آبان 1390

یک روز از زندگی روز مره

  امروز صبح قبل از اینکه بابات بره سرکار بیدار شدی  معمولا تا از خواب بیدار می شی شیر می خوای ولی امروز چای  شیرین  خواستی (آخه چای شیرین خیلی دوست داری) کتری را گذاشتم جوش بیاد و در این مدت هم خودم  مشغول پخت ناهار شدم .تا چایی آماده بشه خوابت برد آرام از خواب ناز بیدارت کردم وچای شیرین با کیک برات آوردم چای را خوردی وکیک را نه، دوباره یه چای دیگه خواستی ساعت هفت وربع بود  پرسیدم می خوای بخوابی ؟گفتی نه پایین می رم. لباساتو عوض کردو وموهاتو شونه زدم ساعت را نشانت دادم گفتم سانای اون عقربه بزرگه رو می بینی اون وقتی برسه به ٦ من باید برم همش به ساعت نگاه می کردی ومی گفتی مامان یه ذره ح...
26 مهر 1390

تولدت مبارک

  تولد تولد تولدت مبارک   بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ  و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنیا    وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما   تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز   از آسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن    يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم   به خاطر و جودت به افتخار بودن      تو اين روز پر از عشق تو با خنده شکفتي    ب ا يه گريه ي ساده به دنيا بله گفتي     واسه تولد تو ...
18 مهر 1390