سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

بازگشایی مدارس

دختر گلم امروز ٣ مهرماه  روز بازگشایی مدارس است صبح که می خواستم بیام دانشکده از خواب بیدار شدی وخواستی که لباساتو تنت کنم و شیر خواستی بهت دادم خوردی. گفتی میرم پایین در حال پایین آمدن از پله ها بودیم که دیدم عمه ات یه شاخه گل دستشه می خواد با مادر بزرگت بره مهدکودک پیش دریا. آخه  امسال میخواد بره پیش دبستانی . بهشون گفتم سانای رو هم ببرید و ازشون خدا حافظی کردم وبه راهم ادامه دادم .بی اختیار دلم میلرزید و اشک در چشمانم حلقه زده بود اونروز را در ذهنم تجسم میکردم که شاخه گلی به دست وکیفی در دوش می خوایی بری مدرسه .عزیزم همیشه نگران آینده ام من ریشه این نگرانی را بیشتر شاغل بودن می دانم چون همیشه موقعی که س...
9 ارديبهشت 1391

افطاری دانشکده

  عزیز مامان، امشب افطار مهمون دانشکده بودیم تو دختر خوبی بودی با اینکه شیطونی وشیرین زبونی می کردی ولی خیلی مودب بودی  تازه دو تا دوست پیدا کردی مریم دختر همکارمون وزهرا دختر یکی از اساتید ریاضی .
9 ارديبهشت 1391

دو روز از مرداد90

عزیزم دو روز  (چهارشنبه وپنچ شنبه ٥ و ٦ مرداد ) رو خونه خاله بودیم چون آبله مرغان گرفته بودی گفتم اجازه ندن عسل بیاد باهم بازی کنید از بالای پله ها و از ایوان همدیگر رو دیدین . این سفر خونه خاله زیاد خوش نگذشت چون همش خونه بودیم به دودلیل : خاله یکشنبه مصاحبه دکتری تخصصی داشت وسخت درگیر مطالعه بود و بابای خوبت هم  از ٦ مرداد در اطراف تبریز مشغول به کار شده. از ٥ صبح  میره تا ٨ عصر ، به خاطر دوری از تو کار شیراز را قبول نکرد وحالا متحمل این همه زحمت شده. جمعه بردمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کردم اونجا خیلی شیطونی کردی از صندلی بالا می رفتی وسر می خوردی آرایشگر هم قبلا  همس...
9 ارديبهشت 1391

بهار بهار

  بهار ،بهار پرنده گفت یا گل گفت؟ خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت بهار بهار ...صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد اما خودت کجایی؟ وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟  بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ی ما یه گلدون خونه ی ما همیشه منتظر یه مهمون * * *   بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود حیف که هنوز صب نشده غروب بود آخ که چه زود قلک عیدیامون ...
30 فروردين 1391

پرنسس من سانای

  سانای عزیزم شب دوشنبه با حضور خانواده پدری ومادری دریک جمع گرم ١٥ نفری سالگرد تولدت را جشن گرفتیم الهی که صد سال زنده باشی .                                   کارت دعوت                                              پرنسس من سانای ...
29 فروردين 1391

یک روز بهاری در نقطه صفر مرزی

 دخترم سانای بعد از ظهر جمعه یک روز بهاری، به اتقاق هم به جلفا و کنار رود همیشه خروشان ارس رفتیم. ابتدا به سمت شرق جلفا رفتیم  با کسب اجازه از مرزبانان کنار دمیر کورپی (پل آهنی) چندتا عکس گرفتیم .   نقطه صفر مرزی - پل ارتباطی (راه آهن ) ایران با نخجوان   مزار شهدای گمنام شهریور ١٣٢٠در جوار پل فلزی (با کادر قرمز مشخص کردم  )  سه شهید والامقام سال هاست در کنار پل آهنی رود ارس خفته اند. شهریور 1320 هنگامی که  متفقین تصمیم به اشغال ایران می گیرند این سه مرزبان غیور وظیفه پاسداری از مرزهای شمالی ایران را بر عهده داشته اند، پس از آن که ارتش روس ها برای ورود به خا...
27 فروردين 1391

غافلگیر می کنی

 تازگی ها کلمه غافلگیر را یاد گرفتی کارهای غافل گیر کننده انجام می دی تا به قول خودت منو غافل گیر کنی .ولی بیشتر  جوابهایی که به من میدی منو  غافل گیر می کنه. عصر باهم تلویزیون تماشا می کردیم برنامه نوجوانان در مورد سخت گیری والدین با نوجوانان صبحت می کرد یک نمایش را نشان می داد که دختر نوجوان با دوستاش تلفنی قرار گذاشت تا باهم به نمایشگاه نقاشی برن . ولی  مامانش گیر میداد که کجا می ری ؟با کی میری؟ با چی میری ؟و... .خلاصه اجازه نداد دخترش بره .دختر شروع به گریه کردن کرد .رو به تو کردم وگفتم وای چه دختر حرف گوش نکنی! میبینی ،مامانش اجازه نمی ده بره ،نشسته گریه می کنه .در جواب من گفتی: نه ،مامان اون باید بر...
26 فروردين 1391

بازی های خیالی تو

سانای جان چند نمونه از بازیهایی که باهم انجام می دیم را برات نوشتم . - یه سری از اسباب بازی هات رو جمع می کنی و می بری پایین و می گی دارم می رم مسافرت. - من معلم تو می شم مثلا زنگ ورزش هست وتوی حیاط دارین بازی می کنید . هراز گاهی می یای به من می گی خانم معلم الهام داره گریه می کنه می گه مامانم رو می خوام . خانم معلم باران می خواد سرسره بازی کنه ولی بلد نیست .خانم معلم مامان پریسا هنوز نیومده دنبالش . - دوچرخه ،موتور ،فیل ،صندلی کالسه بچه و... را باید بچینم وسط هال وتو صاحب این شهر بازی رویایی می شی من باید بچه هامو بیارم (عروسک های تو)و با گرفتن بلیط سوار وسایل های شهر بازی کنم. - با چرخ خیاطیت لباس می دوزی تو خیاط می شی ومن مشتری ...
26 فروردين 1391

13 بدر

دخترکم شنبه دوازدهم فروردین بابا هم خونه بود .بابا بهروز اینا قرار بود عصر با خاله اینا برن روستا ( زادگاه بابا بهروز ) تا سیزده را اونجا بدر کنند . ما هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم پایین تا تصمیم نهایی را در مورد رفتن به روستا را بدونیم که همه موافق بودن که ما هم از عصر بریم وشب را بمونیم .  من چقد خوشحال شدم ،عزیزم روستای بابا بهروز ینا جمعیت  خیلی کمی داره ولی بیشتر کسانی که به شهرها مهاجرت کردن خانه های خود، در روستا را باز سازی کردند و در مناسبتهایی از جمله تاسوعا و عاشورا وسیزده بدر را درروستا سپری می کنند .بابا بهروز هم خانه پدری را از نو ساخته و باغی کاشته  وهر از گاهی می رود . من با اینکه نه در آنجا...
21 فروردين 1391