سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

خاطره

  عزیزکم سانای اینجا خانه مجازی خاطره های توست من هم  مطالبی که برات می نویسم کارهایست  که انجام می دهی وبرای من خیلی مهم وشیرین هستند.  می نویسم تا همواره زمان کودکیت جلوی چشمت نمایان باشد البته ممکن هست کسی که این را می خواند برایش جالب نباشد  ولی مادرانی که کودکی هم سن وسال تو دارند حال مرا بهتر درک می کنند. سانای جان  دیشب تلویزیون تماشا میکردیم خوابت می اومد می گفتی : نمی خواهم بخوابم میخواستی رنگ آمیزی ناتمامت را  رنگ کنی . آرام اومدی کنار پدرت وگفتی:  می خوام روی زانوت بخوابم . گفتم :سانای بیا کنار من دراز بکش .   گفتی : نه من بابا رو دو...
29 آبان 1390

دختر هنرمند من سانای

  سانای جان قبلا دوتا دفتر نقاشی داشتی یکیش از دفتر های کودکی بابات بود ودیگری را عمه برات خریده بود .بهت گفته بودم که چند روز پیش اومدم خونه دیدم روی یه ورق معمولی یه نقاشی قشنگ کشیدی بعنوان جایزه برایت یه دفتر نقاشی خریدم(فکر کنم اون ورق را دور انداختم عصر کاغذ ودفترت رو گشتم متاسفانه نبود ) حالا دو تا از اثر های زیبایت را اینجا میزارم . دفتر نقاشی سانای هنرمند .سه تا برچسب ها رو بعدا چسپاندی. توضیح هایی که در مورد نقاشی به من دادی شکل یه آدم. روی پیراهنش طرح داره دوتا خورشیده قهوه ا ی ها سنگ هستن آبی آبه سبز چمنه آخری سمت چپ درخته سبز با تنه قهوه ای .   توضیح...
22 آبان 1390

عید قربان مبارک

  ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد بر پیکر عالم وجود جان آمد صد شکر که امتحان به پایان آمد از لطف خداوند خلیل الرحمن یک عید بزرگ به نام قربان آمد . . . ...
17 آبان 1390

چند عکس از گذشته

  سانای جان بابات یه هارد اکسترنال داره که اطلاعاتش  زیاد مرتب نیست من هر از گاهی که وقت کنم فایلهاشو دسته بندی می کنم چند روز پیش هنگام مرتب سازی، این عکس های تو رو پیدا کردم بابات زمانی که قزوین بود روی عکسات کار کرده بود ولی من تا حال ندیده بودم البته بعضی هاشو  من قبلا توی وبلاگت گذاشتم  ممکنه تکراری باشن ولی به پاس زحمات بابای مهربونت توی  یه پست قرار می دم دستت درد نکنه بابای مهربون ...
3 آبان 1390

اسباب بازیها

  قفسه کمد-  ماشین های سانای(چند تا دیگه خونه بابا بهروزه ) عزیزم اون تفنک مشکیه مال بابات بوده که الان بهت داده. موبایل بیسیم دار مال خاله جون بوده بهت داده عزیزم وقتی پلیس بازی می کنی  ماشین پلیس ، اون دستبند که روی ماشین پلیسه ، بی سیم وسه تفنگ برا خودت ،بابات ودریا برمی داری وبازی می کنی وبه دست خلافکار ها دستبند می زنی . ماشین صورتی بزرگه رو مامان آیناز برات خریده بقیه را یا بابات خریده یا از لپ لپ و سک سک در اومده. آخه قبلا بابات خیلی سک سک می خرید روزی میشد که سه یا چهار سک سک می خرید ومن هم دعوا می کردم می گفت به یه بار شاد شدنش می ارزه  . یه قفسه حیوون از ایناهم خر...
1 آبان 1390

یک روز از زندگی روز مره

  امروز صبح قبل از اینکه بابات بره سرکار بیدار شدی  معمولا تا از خواب بیدار می شی شیر می خوای ولی امروز چای  شیرین  خواستی (آخه چای شیرین خیلی دوست داری) کتری را گذاشتم جوش بیاد و در این مدت هم خودم  مشغول پخت ناهار شدم .تا چایی آماده بشه خوابت برد آرام از خواب ناز بیدارت کردم وچای شیرین با کیک برات آوردم چای را خوردی وکیک را نه، دوباره یه چای دیگه خواستی ساعت هفت وربع بود  پرسیدم می خوای بخوابی ؟گفتی نه پایین می رم. لباساتو عوض کردو وموهاتو شونه زدم ساعت را نشانت دادم گفتم سانای اون عقربه بزرگه رو می بینی اون وقتی برسه به ٦ من باید برم همش به ساعت نگاه می کردی ومی گفتی مامان یه ذره ح...
26 مهر 1390

تبریک به خاله

  سانای جان خیلی خیلی خوشحالم برای اینکه خاله مهربونت از آزمون دکتری قبول شده . از همین جا به خاله ، عمو ،بابات ، مامانم و بخصوص بابا بهروز که مطمئن هستم از خود خاله هم بیشتر خوشحاله تبریک می گم . امیدوارم همیشه توی همه امتحانهای زندگی موفق وسربلند باشه خاله جون تبریک می گم خیلی دوستت دارم  سانای گلم ،تو خاله رو خیلی دوست داری همیشه به بابات می گی تو  رو خیلی دوست دارم وخاله  رو هم خیلی دوست دارم بابات میگه اگه خجالت نکشه می گه خاله رو از تو بیشتر دوست دارم. ...
4 مهر 1390