سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

باز هم تولد

  عزیزم این روزا تولد بارونه دیشب تولد علی کوچولو بود علی با اینکه ٨ ماه از تو کوچکتره تو بهش می گی علی کوچولو ،در ضمن مراسم نامگذاری زهرا جان هم بود . تو کلی با بچه ها بازی کردی شب خوبی بود ساعت ١٢ مراسم تمام شداز اونجا به پیشنهاد تو رفتیم پارک یه ساعت هم اونجا بازی کردیم وبرگشتیم خونه . عکس ها آماده نیستن بعدا می زارم.
22 مرداد 1390

تولد بابا حسین

  عزیزم دیروز صبح بهت گفتم سانای فردا تولد باباست می خوایی چی براش بخری خوشحال شدی گفتی فردا ؟ تولد باباست؟ دوباره پرسیدم چی می خوایی بخری ؟خندیدی گفتی هیچی. بعد فکر کردی گفتی عروسک .از گفته خودت خنده ات گرفت وگفتی عروسک که برا بچه هاست. بلوز ،شلوار ،کفش ،کت وشلوار می خوام بخرم .گفتم عزیزم این همه نمی شه خرید یه دونه بگو .کفش ر انتخاب کردی من هم به بابات زنگ زدم وگفتم  عصر باید بریم بازار سانای برات کفش بخره. از من پرسیدی بابا برا تولد خودش چی می خواد کادو بگیره من هم برات توضیح دادم که هیچ کس برا خودش کادو نمی گیره دیگران براش می گیرن . ناز من ساعت یک ونیم صبحه تو  در خواب نازی وبابا هم برنامه نود رو تما شا می کنه من ه...
14 مرداد 1390

آبله مرغان

عزیزکم یادته دیروز می گفتم شب قبل تب داشتی ؟نگو داری آبله مرغان می گیری .دیروز بابات دو تا جوش رو بدنت دیده بود نشونم داد گفتم پشه نیش زده با اینکه پشه تو خونه ندارم ولی فکر نکردم آبله مرغان باشه آخه دریا یه ماه پیش گرفته بودی  تو پیشش  بودی نگرفتی آیناز که برا عروسی عمو اومد گرفت .من هم فکر کردم دیگه زمانش گذشت اگه قرار بود بگیری همون اول می گرفتی.  عزیزم فکرکنم  الان آبله بزنی بهتراز زمانی که بزرگ شی و بزنی می گن آدم بزرگ شدیدتر می گیره . شب هر چی کار کردم شام نخوردی اینو هم بگم از صبح با بابا رفته بودی تبریز تو خونه خاله بودی وبابا هم رفته بود به کاراش برسه اونجا هم چیزی نخورده بودی برا همین شب خیلی اصرار کردم شا...
13 مرداد 1390

سوارکاری

پارک - بهار 87 تابستان 87 مجتمع تفریحی غار علیصدر- تابستان 88 تا حال دختر سگ سوار دیده بودین عید ٨٩ -  سانای سوار بر ماشین علی کوچولو شهریور 89 - پارک علی اف نخجوان شهریور ٨٩ - بازار جلفا     بهار 90 دامنه میشو - سوار بر کالسه صدرا شهریور ٨٩ - نخجوان تیر ٨٩ - پارک سراب پارک ملت زمستان ٨٩ ...
10 مرداد 1390

چندتا عکس وخاطره از امسال

  پا تو کفشه بزرگترها کردی بابا بهروز به خاطر عمه اینا همه را ناهار دعوت کرده بود توهم  با بابات رفتی پمپ بنزین بعداز چند دقیقه با این حیوون بادی برگشتین بهش می گی حاجی یاتماز چندی پیش دیدیم حاجی یاتمازت پنچر شده خودت گفتی  باقیچی گوششو بریدم بابات چسب زده باز هم  زودبه زود پنچر می شه آخه همیشه یه قیچی تو دست داری وکاغذ ها رو ریز ریز خرد می کنی ویا اشکال رو در می آری به شیشه کمدت می زنی .   روستا                             سیزده...
10 مرداد 1390