سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

من از آمپول نمی ترسم

  سانای گلم،چند شب پیش  تب داشتی توی خواب ناله می کردی وسرفه هم می کردی از خواب بیدارت کردیم در عالم خواب و بیداری  استامینوفن ودیفن هیدرامین دادیم خوردی قرار شد فردا عصر بابات که اومد بریم دکتر . بعداز شام رفتیم خونه علی وزهرا کوچولو .صدرا اینا هم اونجا بودن بهت خوش گذشت با صدرا بازی کردی با علی هم ماشین سواری ،توب بازی ونقاشی کشیدین موقع برگشتن می خواستیم بریم دکتر گفتی اول باید پارک بریم بعد دکتر .بابات هم که هیچ وقت در مقابل خواسته های تو نمی تونه مقاومت کنه رفتین  پارک. ما هم (من،آقاجان،مادر بزرگ ) توی ماشین نشستیم .ماشالله بابات خیلی باحوصله هست  از سر کار که برمی گرده کلی باهات بازی می کنه من...
7 آبان 1390

چند عکس از گذشته

  سانای جان بابات یه هارد اکسترنال داره که اطلاعاتش  زیاد مرتب نیست من هر از گاهی که وقت کنم فایلهاشو دسته بندی می کنم چند روز پیش هنگام مرتب سازی، این عکس های تو رو پیدا کردم بابات زمانی که قزوین بود روی عکسات کار کرده بود ولی من تا حال ندیده بودم البته بعضی هاشو  من قبلا توی وبلاگت گذاشتم  ممکنه تکراری باشن ولی به پاس زحمات بابای مهربونت توی  یه پست قرار می دم دستت درد نکنه بابای مهربون ...
3 آبان 1390

اسباب بازیها

  قفسه کمد-  ماشین های سانای(چند تا دیگه خونه بابا بهروزه ) عزیزم اون تفنک مشکیه مال بابات بوده که الان بهت داده. موبایل بیسیم دار مال خاله جون بوده بهت داده عزیزم وقتی پلیس بازی می کنی  ماشین پلیس ، اون دستبند که روی ماشین پلیسه ، بی سیم وسه تفنگ برا خودت ،بابات ودریا برمی داری وبازی می کنی وبه دست خلافکار ها دستبند می زنی . ماشین صورتی بزرگه رو مامان آیناز برات خریده بقیه را یا بابات خریده یا از لپ لپ و سک سک در اومده. آخه قبلا بابات خیلی سک سک می خرید روزی میشد که سه یا چهار سک سک می خرید ومن هم دعوا می کردم می گفت به یه بار شاد شدنش می ارزه  . یه قفسه حیوون از ایناهم خر...
1 آبان 1390

یک روز از زندگی روز مره

  امروز صبح قبل از اینکه بابات بره سرکار بیدار شدی  معمولا تا از خواب بیدار می شی شیر می خوای ولی امروز چای  شیرین  خواستی (آخه چای شیرین خیلی دوست داری) کتری را گذاشتم جوش بیاد و در این مدت هم خودم  مشغول پخت ناهار شدم .تا چایی آماده بشه خوابت برد آرام از خواب ناز بیدارت کردم وچای شیرین با کیک برات آوردم چای را خوردی وکیک را نه، دوباره یه چای دیگه خواستی ساعت هفت وربع بود  پرسیدم می خوای بخوابی ؟گفتی نه پایین می رم. لباساتو عوض کردو وموهاتو شونه زدم ساعت را نشانت دادم گفتم سانای اون عقربه بزرگه رو می بینی اون وقتی برسه به ٦ من باید برم همش به ساعت نگاه می کردی ومی گفتی مامان یه ذره ح...
26 مهر 1390

تولدت مبارک

  تولد تولد تولدت مبارک   بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ  و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنیا    وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما   تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز   از آسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن    يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم   به خاطر و جودت به افتخار بودن      تو اين روز پر از عشق تو با خنده شکفتي    ب ا يه گريه ي ساده به دنيا بله گفتي     واسه تولد تو ...
18 مهر 1390

سانای 1456 روزه

          سانای هدیه خدا  ،١٤٥٦ روز هست که با من و در کنارمنی  و از این باهم بودن خیلی خرسندم عزیزم قلم من زیبا نیست نمیتونم احساسم که آنطور که باید بیان کنم  پنج سال هست که ماه مهر برایم یک شور وحال دیگری داره ان شالله  یه ذره که بزرگ بشی  شور وحال منو درک خواهی کرد که چطور درگیر تدارکات جشن تولدت هستم. غنچه من سانای     جشن تولدت رو شمع و چراغونش کن با گل هر ستاره، ستاره بارونش کن لبت شاد و دلت خوش، چو گل پر خنده باشی بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی میوه درخت  زندگی من سانای دوستت دارم &n...
12 مهر 1390