سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

دختر هنرمند من سانای

  سانای جان قبلا دوتا دفتر نقاشی داشتی یکیش از دفتر های کودکی بابات بود ودیگری را عمه برات خریده بود .بهت گفته بودم که چند روز پیش اومدم خونه دیدم روی یه ورق معمولی یه نقاشی قشنگ کشیدی بعنوان جایزه برایت یه دفتر نقاشی خریدم(فکر کنم اون ورق را دور انداختم عصر کاغذ ودفترت رو گشتم متاسفانه نبود ) حالا دو تا از اثر های زیبایت را اینجا میزارم . دفتر نقاشی سانای هنرمند .سه تا برچسب ها رو بعدا چسپاندی. توضیح هایی که در مورد نقاشی به من دادی شکل یه آدم. روی پیراهنش طرح داره دوتا خورشیده قهوه ا ی ها سنگ هستن آبی آبه سبز چمنه آخری سمت چپ درخته سبز با تنه قهوه ای .   توضیح...
22 آبان 1390

عید قربان مبارک

  ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد بر پیکر عالم وجود جان آمد صد شکر که امتحان به پایان آمد از لطف خداوند خلیل الرحمن یک عید بزرگ به نام قربان آمد . . . ...
17 آبان 1390

روز مهم در تقویم زندگی

  دخترم سانای صفحات  کتاب زندگی ما آدما متفاوتند در بین شان صفحاتی هستند که شماره آن برایمان خیلی مهمه مثل روز تولدمان ، به مدرسه رفتن مان،قبول شدن در دانشگاه ،فارغ التحصیل شدن ،سر کار رفتن ،تولد فرزندمان و ده ها روز دیگر.  اما در این میان روز بسیار سرنوشت سازی هم هست که  هرکسی شریک زندگی خود را انتخاب می کنه     آره دخترم 10 آبان یکی از بهترین روزهای زندگی من وبابات هست چون زندگی مشرکمون را درزیر یک سقف آغاز کردیم ٥سال مثل برق وباد گذشت در این پنج سال همسفر جاده زندگی بودیم . اتفاقات زیادی دراین مدت رخ داده مهمترین وشیرین ترینش  تولدت ...
10 آبان 1390

گم شدن میمون سانای

    چراغ خونه من سانای، جمعه شب با بابا وآیناز رفتین پارک. میمونت را هم با خود بردی (این میمون رو  هنوز به دنیا نیومده بودی و تو  راه بودی بابات از بانه خرید تا منو بترسونه ،چشم الکترونیکی داشت تا چیزی میدید میلرزید ومی خندید ومی گفت  آی لاو یو ) .خیلی خوش گذشته بود،قصر بادی رفتی  تاب بازی و سرسره بازی کردی ،قطار و هلیکوپتر سوار شدی همین که می خواستی سوار ماشین بشی یهو متوجه شدی  که میمون را تو قصر بادی جا گذاشتی وبرگشتین ودیدین که اونجا نیست کلی گریه کردی مگه می شد آرومت کرد عموت یه میمون از بچگیش داشت که عمه هات اونو از انباری پیداکردن وبهت دادن یه کم آروم شدی وبابات قول داد که او...
10 آبان 1390

سانای در این روزها

  دخترم سانای جمعه ٦ آبان از خواب بیدارشدیم دیدیم اولین برف پاییزی بر زمین نشسته.از پنجره اتاق که نگاه کنی کوه میشو را می بینی که کلاه سفیدی از برف بر سرش گذاشته .   دخترم سانای دیگه بزرگ شدی سفره را خودت پهن می کنی ووسایل هاشو می چینی .   یه پازل برات خریدم  نقشه ایران عزیزمان هست .قصدم از خریدش این بود که نقشه را یادت بدم الان دریاها رو برام نشون میدی اسم بعضی از استان ها  رو با مرکزشون را میدونی وبرام نشون می دی از جمله آذربایجان شرقی - تهران  - البرز - گیلان - خراسان     عزیزم یه قیمی (game)هست با نام farmerخیلی بهش علاقه داری بابابات...
8 آبان 1390

قاصدک و ملخ

  سانای من،از بچگی هر وقت قاصدک می دیدی فوری برمی داشتی فوت می کردی اون وقتا بابات کارش قزوین بود ،می گفتی برو پیش بابا .بعضی وقتا هم می گفتی مامان این قاصدک از طرف بابا اومده . این عکس هم مال تابستانه ،کنار گلدون بامبوها این قاصدک را پیداکردی .در تراس که باز می مونه همه چی میاد داخل خونه از گردو خاک گرفته تا ملخ . آره یه بار هم ملخ اومده بود. نامحرم ها نگاه نکنند . شاید می خواستم برم حموم لباس تنم نبوده یا شاید داشتم لباسامو عوض می کردم  !!   این ملخ گیری هم مردادماهه همون موقع که آبله مرغان گرفته بودی،  لکه های آبله روی صورتت ودستت معلومه . بابات تو رو می خواد شجاع ب...
8 آبان 1390